علی سپهرار
هان ای دل عبرت بین ، از دیده عبر کن هان
ایوان مدائن را آیینۀ عبرت دان ….خاقانی
********************
آنسان که عاشقانِ کودکی خویش ،
آنسان که یادِ خانۀ متروک روزِ دور ،
عطشان و تشنه ، پای گذر را ،
می بُرد و می فِکند ،
در لابلای منزل و هم کوچهً مولود گاهِ من ،
عمقِ نگاه سائلِ پنجاه ساله ای ،
بر درب خانۀ بی ساکن و سری ،
با یک کلام مرا ، نادم از سوال ،
افشا ز خاطرۀ عمرِ رفته کرد :
لبخند را رفیق ،
در قلکی به ساعتِ دیروز حفظ کن !
این کوچه ؛ دیر سالی است ،
از داستانِ لطف و صفا بو نبرده است !
آری ، تو همدمِ آیینه! سیر کن !
کاخر هجوم و حملۀ شک ،
از میانِ پنجۀ رسوانگارِ دوست ،
که دیرین حصارِ خانۀ من بود ،
آن کهنه درخت چار شانه ای ،
که یأس پیشگانِ همچو مرا ،
برگهای خشک و بد آهنگ هدیه داد !
این پایگاه شک ،
در قبله گاه خانۀ من ، وای…
من هیچ و هیچ ، اشک خویش را،
من هیچ و هیچ ، قصۀ پرپیچ درد را ،
بر دوره گرد کور،
که از دور دستْ وی ،
اجزاءِ دردِ مرا ،
با صفای اعتقاد می آمیخت ،
بازگو ننمودم !
من پنجرۀ باز خانه را ،
کز دستِ دوست گچ گرفته شد،
ای داد ، ای دریغ ،
هرگز نکاهمش از یاد !
هنگام بازگشت ، برکاروانِ دورِ آشنا ،
کز این کنار ، به شب رفت و دور شد ،
« بر ساکنان خانه ؛ سلامی به حق فرست ! »
هو حق..خدا..
و دیگر نفس نماند !……
دیوار تیره گشت !
وان چشمِ معتمدِ بیست سالۀ من ، دوست ….
فرتوت و پیر گشت !
علی سپهرار ، اثیر ، تاریخ نامعلوم…
بخش شعر نیمایی | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران