از قـضــا افـتــاد مـعـشــوقـی در آبعاشقش خـود را درافکند از شتـابچـون رسـیدند آن دو تـن بـا یک دگراین یکی پرسید از آن کای بی خبرگـــر مـــن افـــتـــ…
از قـضــا افـتــاد مـعـشــوقـی در آب | عاشقش خـود را درافکند از شتـاب |
چـون رسـیدند آن دو تـن بـا یک دگر | این یکی پرسید از آن کای بی خبر |
گـــر مـــن افـــتــــادم در آن آب روان | از چـه افـکـندی تـو خـود را در میان |
گـفـت مـن خـود را در آب انـداخـتــم | زانک خـود را از تـو مـی نشـناخـتـم |
روزگاری شد که تـا شد بـی شکی | بــا تــویـی تــو یــکــی مــن یـکــی |
تـو مـنـی یا مـن تـوم، چـنـد از دوی | بــا تــوم مـن ، یـا تـوم، یـا تـو تـوی |
چون تو من بـاشی و من تو بـر دوام | هر دو تـن بـاشیم یک تـن والسلام |
تا توی برجاست در شرکست یافت | چون دوی برخاست توحیدت بـتافت |
تــو درو گـم گـرد، تـوحـیـد ایـن بــود | گم شدن کم کن تو، تفرید این بـود |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج