فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 27 تیر 1404

پایگاه خبری شاعر

داستان:

جیکوی وراج

بسم الله الرحمن الرحیم
جیکوی ورّاج
کف اتاق خواب کودک، گله به گله، پر از آجرهای کوچک و بزرگ پلاستیکی است که روی دانه دانه‌شان ارزن پاشیده‌اند. جایی بین آجرها روی یک تکّه مشمّا کاسة مسی نُقلی پر از آبی دیده می‌شود. جیکو، مرغ عشق کوچکِ تازه پا گرفته بال‌بال‌زنان اوّل می‌پرد بالای آجرک قرمزرنگی و ارزن ور می‌چیند و بعد روی آجر بزرگ‌تر و سبزرنگ و باز جیک‌جیک‌کنان ارزن ور می‌چیند. بعد، از بالای این یکی می‌پرد کف اتاق. او در حالی که حین پریدن و راه رفتن یک‌نفس جیک‌جیک می‌کند، همین کار را با بقیّة آجرها تکرار می‌کند. ناگهانی تصمیم می‌گیرد از بالای آجر بزرگ سفیدرنگی بپرد روی جعبة مرتفع‌تر ماشین اسباب‌بازی که نزدیک آجر قرار دارد ولی ارزنی رویش نپاشیده‌اند. بنابراین، تا این بار می‌پرد بالای آجر بزرگ‌تر، برمی‌گردد به طرف جعبة بزرگ ماشین اسباب‌بازی. می‌آید سر لبة آجر و بال‌بال‌زنان با تمام توان می‌پرد. او موفّق می‌شود روی لبة جعبه فرود بیاید. حالا دور می‌زند و سعی می‌کند بدون فوت وقت از بالای جعبه بپرد کف اتاق. می‌پرد، اما ناخواسته با صدای بلندی جیغ می‌زند، با این‌که به‌خوبی روی دو پا فرود می‌آید. کمی دستپاچه است. چند قدمی تُرُک‌تُرُک راه می‌رود تا به خودش مسلّط شود. بعد برمی‌گردد و به ارتفاع جعبة ماشین اسباب‌بازی نگاه می‌کند و می‌گوید: «کار بزرگی کردم، اما بهتره برگردم به آجرا» و میل می‌کند به آجر کوچک بنفش‌رنگی که هنوز ارزن دارد. می‌پرد رویش و چند دانه ارزن ور می‌چیند و پوست می‌کَنَد و از همان‌جا جست می‌زند روی آجری بزرگ‌تر. به محض این‌که می‌خواهد از آن بالا بپرد کف اتاق، صدای مردانة بسیار صمیمیی در اتاق می‌پیچد: «سلام، صبح به خیر!»
جیکو، به سمت راست‌اش، به درِ اتاق نگاه می‌کند، اما در مثل همة صبح‌های گذشته بسته است. چشم می‌گرداند دور اتاق، ولی کسی توی اتاق نیست. سرش را بلند می‌کند و به سمت چپ‌اش، به پنجره چشم می‌دوزد. پنجره باز است، اما توری پشه‌گیر فلزی چفت خورده و بسته است. گلدان شمعدانی و لیوان خالی روی طاقچة داخلی پنجره کناری قرار دارند. آن‌ها حرف نمی‌زنند؛ امّا انگار جانوری پشت توری پشه‌گیر روی لبة بیرونیِ پنجره سر کپل خود نشسته است و دم عَلَم کرده. با این که تیرگی توری نمی‌گذارد جیکو راحت ببیند، پیداست جانور دارد به او نگاه می‌کند. جانور با همان صدای صمیمی دوباره می‌گوید: «تو داری چیکار می‌کنی؟» شوق توی تمام قیافة جیکو پخش می‌شود، ولی محتاطانه می‌گوید: «سلام، صبح به خیر! من چیکار می‌کنم؟ خُب، می‌بینی که! دارم تمرین پریدن می‌کنم». جانور پوزخندی می‌زند: «پریدن یا جهیدن؟»
ـگفتم که! پریدن. ‌واسه چی خندیدی؟
ـ‌هیچی به دل نگیر.
ـ‌اصلاً تو چی هستی؟
ـ‌من؟ یه حیوون مثه تو، فقط یه کم متفاوت.
ـکه این‌طور! ولی ‌تو چقد سیاهی!
ـ‌من سیاه نیستم. باید بیای از نزدیک منو ببینی.
ـ‌چطوری؟
جانور می‌خندد و می‌گوید: «دیدی گفتم تو فقط داری می‌جهی. اگه می‌تونستی بپری حالا خیلی راحت می‌تونستی بیای این بالا و منو از نزدیک ببینی. خُب! ولش کن. به هر حال، باید بیای بالای طاقچه، این‌جا، کنار این گلدون شمعدونی و این لیوان خالی». جیکو می‌گوید: «آخه چطوری؟ تو که می‌دونی من نمی‌تونم پرواز کنم». جانور، نگاهی به داخل اتاق می‌گرداند و چشمانش روی پردة توری بلند پنجره که از دو طرف کنار رفته است، ثابت می‌ماند: «کاری نداره. می‌تونی از پرده توری پنجره بالا بیای» و با دست راست خود به توری سمت راستی که به جیکو نزدیک‌تر است، اشاره می‌کند. جیکو خیره می‌شود به پردة توری و بعد از چند لحظه مکث، گل از گل‌اش می‌شکفد: «فکر خوبیه!» و بدون این‌که جیغ بکشد، از بالای آجر بزرگ می‌پرد پایین و می‌آید طرف توری. نوک‌اش را توی چشمة توری پرده جا می‌دهد و بعد با چنگال‌های کوچک‌اش بِهِش می‌چسبد. جانور در حالی که دم خود را با تأنّی می‌گرداند، می‌گوید: «آفرین! تو پرندة جسوری هستی». جیکو، وقتی سه‌ـ‌چهار وجبی بالا می‌رود، مکثی می‌کند و نفس می‌گیرد. نیمچه نگاهی به ارتفاع می‌اندازد و بعد دوباره بنا می‌کند به بالاتر رفتن. حالا نفس‌نفس‌زنان می‌رسد به موازات لبة پنجره و در حالی که از سر ذوق می‌خندد، با یک جست روی کف طاقچة پنجره فرود می‌آید. جانور با شعف می‌گوید: «آفرین! رسیدی، پسر!»
ـ‌آره، رسیدم…. این جا چه باد خنکی میاد! نفسو تازه می‌کنه.
ـ‌خیلی با باد کولر و پنکه و این خِرت و پِرتا فرق داره، مگه نه؟
ـ‌آره، خیلی!
جیکو، نفس عمیقی می‌کشد و هم‌زمان به پشت سرش و کف اتاق نگاه می‌کند و می‌گوید: «من خیلی بالا اومده‌م! این جا خیلی بلندتر از آجراس!». جانور سینة خود را باد می‌کند و با لحن طنّازی به او می‌گوید: «حالا ‌به ‌من نگاه کن. این جا منو بهتر می‌تونی ببینی، درسته؟» جیکو سرش را برمی‌گرداند و با دقّت و حتّا شیفتگی به جانور نگاه می‌کند: «آره. تو سیاه نیستی. تو یه رنگ قشنگ داری».
ـ‌آره، من خیلی خوش‌رنگم، ولی سیاه نیستم.
ـ‌تو با من فرق داری. تو چه جور جونوَری هستی؟
ـ‌به من میگن گربه.
ـ‌گربه؟ اسمت گربه‌س؟
ـ‌اسم؟ ای داد بیداد! من که اسم ندارم.
ـ‌چرا؟
ـ‌چون فقط جونورایی اسم دارن که آزاد نیستن.
ـ‌آزاد نیستن؟
ـ‌یعنی تو قفس زندگی می‌کنن. شرط می‌بندم تو هم تو قفس زندگی می‌کنی، این طور نیس؟
ـ‌.نه، من تو خونه‌م زندگی می‌کنم.
ـ‌می‌تونی خونه‌تو به من نشون بدی؟
جیکو، با نوک بال راستی‌اش، به سمت راست خود و به گوشة اتاق اشاره می‌کند: «اونجاس، ببین». گربه، مجبور می‌شود گردن‌اش را حسابی پیچ دهد تا قفس محقّری را که آن‌جا به دیوار آویخته‌اند، ببیند. سپس، پوزخندی می‌زند و می‌گوید: «کی به تو گفته اسم این خونه‌س؟»
ـ‌نیکو.
ـ‌نیکو؟ اون دخترک بلبل‌زبون؟ الان اون کجاس؟
ـ‌واسه بازی رفته پارک. اون هر روز صبح میره پارک. قبلِ رفتن، در خونه‌مو باز می‌کنه و منو میاره بیرون و آجرا رو می‌ریزه کف اتاق و روشون ارزن می‌ریزه تا من باشون تمرینِ پرواز بکنم و شکمی هم از عزا در بیارم.
ـ‌اون تو رو چی صدا می‌زنه؟
ـ‌جیکو.
ـ‌جیکو؟ پس، اون واسه تو اسم گذاشته. می‌دونی این یعنی چه؟
ـ‌یعنی چه؟
ـ‌یعنی این‌که تو اسیر اونی. آدما وقتی کسی رو اسیر می‌کنن، براش اسم انتخاب می‌کنن. ولی این بیرون هیچ کس اسم نداره. یعنی اسم دوّم نداره. به همین خاطر، همة ما از دست آدما آزادیم.
و با دست چپ به آسمان، ابرها، چمن، گل‌ها و درخت‌هایی که پشت پنجره دیده می‌شوند، اشاره می‌کند. جیکو تقریباً به همة چیزهایی که گربه با یک دست‌گردان به او نشان می‌دهد، سرسری نگاه می‌کند و با تأسف می‌گوید: «کاش می‌فهمیدم چی میگی!»
ـ‌تو نمی‌تونی به این سادگیا حرف منو بفهمی.
ـ‌چرا؟
ـ‌چون تو حتی فرق بین خونه و قفسو نمی‌دونی.
ـ‌مگه فرقی بین اونا وجود داره؟
گربه میوزند به پیشانی‌اش: «ای داد بیداد! بله که وجود داره. اون جا که تو شبا توش می‌خوابی، اسمش قفسه، یعنی همون چیزی که اون گوشة اتاق آویزونه. حتّا این اتاقم یه قفس بزرگه. خودِ این خونه هم قفس بزرگ‌تریه. یعنی، تو الان داری داخل سه تا قفس تودرتو زندگی می‌کنی: یه قفس آهنی، اتاق خواب نیکو و خونة پدر نیکو. یکی هم از یکی بزرگ‌تر. خلاصه بت بگم، تو داری تو یه قفس سه‌لایه زندگی می‌کنی، ولی خیال می‌کنی که داری تو خونه‌ت زندگی می‌کنی».
ـ‌چه فرقی داره که آدم تو قفس زندگی کنه یا تو اون خونه‌ای که تو ازش حرف می‌زنی؟
ـ‌خیلی فرق داره.
ـ‌مثلاً؟
ـ‌مثلاً تو تا حالا خورشیدو دیده‌ی؟
ـ‌نه. خورشید چی هست؟
ـ‌‌خورشید همون چراغ بزرگیه که الان تمام شهرو روشن کرده و من و تو می‌تونیم زیر نورش همة چیزا رو راحت ببینیم.
ـ‌آهان! کی روشن‌اش کرده؟ کلیدش کجاس؟
گربه خنده‌کنان می‌گوید: «خورشید کلید نداره و هیچ انسانی اونو روشن و خاموش نمی‌کنه. اگر کلید داشت و کلیدش دست آدما بود، مطمئن باش الان نمی‌تونستیم هیچ چیزی رو ببینیم».
ـ‌پس نه! من همچین چراغی ندیده‌م. تو دیده‌ی؟
ـ‌آره که دیده‌م. هر روز اونو می‌بینم. ولی تو مجبوری عوض خورشید، هر روز زیر نور لامپا بازی کنی. قول میدم ماه و ستاره‌ها رو هم ندیده باشی.
ـ‌اونا دیگر چیَن؟
ـ‌اونا چراغای شبن.
ـ‌نه، ندیده‌م.
ـ‌ندیده‌ی و مجبوری به چراغا قناعت کنی. تو درختا و پرنده‌ها رو هم تا یه دقیقة پیش ندیده‌ بودی، درسته؟
و به درخت‌های پشت سرش و پرنده‌هایی که روی شاخه‌هایشان نشسته‌اند، اشاره می‌کند. جیکو با حسرت روی تمام طبیعت پشت سر گربه نگاه می‌گرداند: «درسته!»
ـ‌‌پس، لابدّ جنگل و دشت و بیابون و حیوونای جورواجورو هم ندیده‌ی؟
ـ‌بعضی اوقات نیکو این چیزا رو تو تلویزیون بهم نشون میده.
ـ‌اوهوم! گوش کن پسرجون! چیزایی که تو توی تلویزیون می‌بینی، خیلی فرق دارن با چیزایی که من می‌بینم.
ـ‌چقد فرق دارن؟
ـ‌به اندازة فرق بین لامپ اتاق نیکو و خورشید.
جیکو با شیفتگی بیشتری به چشم‌های سبز گربه نگاه می‌کند: «تو چشمای قشنگی داری. من فکر نمی‌کنم تو با این چشمای قشنگ بتونی چیزا رو زشت ببینی. من فکر می‌کنم تو چیزا رو همون طور که هستن، می‌بینی و حتّا قشنگ‌تر از اون. الان میشه به من بگی خونه کجاس؟» گربه نگاه دقیقی می‌اندازد به جیکو: «تو هم خوب بلدی قلنبه سلنبه حرف بزنی ها!» و بعد با یک مایه تشر می‌گوید: «خُب معلومه دیگه. خونه این جاست، این بیرون».
جیکو این مرتبه با شیفتگی به تمام گسترة بیرون از پنجره نگاه می‌کند: «بیرون! چه کلمة قشنگی! بیرون واقعاً جای بزرگیه! تو چه خونة بزرگی داری!»
ـ‌این جا خونة من نیست. خونه مال هیچ کسی نیست. این جا خونة همه‌س. ببین. تو چی کم داری از اون گنجشکایی که رو شاخه‌های اون درخت سیب زندگی می‌کنن؟
و با دست چپ به درخت سیبی که دورتر زیر آفتاب قامت برافراشته است و گنجشک‌های زیادی روی شاخه‌هایش بازی می‌کنند، اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «تو به سنّی رسیده‌ی که باید بشینی رو شاخه‌ها و با دوستات بازی کنی».
جیکو به گنجشک‌هایی که روی درخت نشسته‌اند، نگاه می‌کند و می‌گوید: «‌من نمی‌تونم مثه اونا پرواز کنم. من فقط ده روزه به این خونه اومده‌م. شاید بهتر باشه یه مدّت همین‌جا تمرین پرواز کنم و بعداً سر فرصت برم پیش اونا. شاید وقتی بزرگ‌تر شدم و بالام قویّ شدن، نیکو منو آزاد کنه تا برم بیرون و با گنجشکا بپرم».
ـشاید. اما ‌‌به این امید واهی نمیشه اطمینان کرد.
ـ‌ولی چرا؟
ـ‌چون کسی که خودشو به قفس عادت داد، دیگه نمی‌تونه به خونه‌ش برگرده. به گنجشکا نگاه کن. به نظرت اونا تو اتاق خواب نیکو تمرین پرواز کرده‌ن؟
ـ‌نمی‌دونم. شاید.
گربه می‌زند زیر خنده. بعد با دست به گنجشک‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: «محضِ اطّلاعت، هیچ کدوم از اونا نه نیکو رو می‌شناسن و نه نیکو اونا رو می‌شناسه. تازه، اونا نه اسم دوّم دارن نه قفس». جیکو فکورانه به درخت سیب و گنجشک‌ها زل می‌زند: «اون جا کسی نیس به من دونه بده. اصلاً اون بیرون، دونه هم پیدا میشه؟»
ـ‌‌واقعاً که! بعله که پیدا میشه. خیلی تازه‌تر و جورواجور‌تر از دونه‌هایی که می‌تونی تو خونة آدما پیدا کنی. دوّم از اون، این‌جا به هیچ نیکویی احتیاج نداری که به تو دونه بده.
ـ‌که این طور! بعد، اون بیرون، چطوری از لبة پنجره میشه رفت پایین؟
گربه، دست می‌مالد به گرده‌اش: «‌اونش با من».
ـ‌حالا بگو چطوری می‌تونم برم بیرون؟
گربه نفسی می‌گیرد و به توری پشه‌گیر اشاره می‌کند: «‌فاصلة بین تو و خونه‌، فقط به باریکیِ یه تور سیمیه»
ـ‌از بخت بد من!
ـ‌از بخت بدِ من!
ـ‌چرا از بخت بد تو؟
ـ‌هیچی! از دهنم پرید.
ـ‌خیله خُب! حالا بگو چکار باید بکنم.
گربه، چشم‌هایش را ریز می‌کند و به چفت پشه‌گیر که پشت گلدان شمعدانی پنهان است، اشاره می‌رود: «تو فقط باید اون قلّابو با نوک خودت بالا بکشی. بعدش من توری رو هل میدم عقب و تو میای بیرون. همین!»
ـ‌همین؟
ـ‌آره، همین!
جیکو، گردن‌اش را کش می‌دهد و روی پنجة کوچک‌اش می‌ایستد و به قلّاب نگاه می‌کند: «ولی من نمی‌تونم. قلّابه زیادی بالاس».
ـ‌ولی، من دیدم که اون پایین چطور از روی آجر بزرگه پریدی روی اون جعبة بزرگ ماشین اسباب‌بازی. کافیه همچین کاریو یه بار دیگه انجام بدی.
ـ‌کجا؟
ـ‌این‌جا رو نیگاه کن. ببین. گلدون تقریباً چسبیده به توری پشه‌گیر و لبه‌ش صاف زیر قلّابه. می‌بینی؟ یه لیوان کوچیک و خالی هم کنار گلدونه. این دو تا، گره از کار تو باز می‌کنن. می‌فهمی؟
ـ‌تقریباً!
ـ‌تقریباً چیه؟ ببین. اگه بتونی بپری رو لبة لیوان و تعادلتو حفظ کنی، می‌تونی از اون‌جا بپری رو لبة گلدون. اون‌وخ کار تمامه.
ـ‌عجب کلّه‌ای داری تو ها!
ـ‌خجالتم میدی!
ـ‌البته، یه کم از اون کاری که من اون پایین کردم، سخت‌تره. با این حال تلاشمو می‌کنم. اصلاً نمی‌شد اون قلاب کوفتی رو پایین‌تر کار می‌ذاشته‌ن؟
تا گربه پنهانی از حرف جیکو بخندد، جیکو به کنار لیوان می‌آید، زانوهایش را خم می‌کند و بعد با تمام قدرت می‌پرد روی لبة لیوان. اما نمی‌تواند تعادل‌اش را حفظ کند و از آن بالا سُر می‌خورد و جیغ‌کشان با کمر می‌افتد سر جای اوّل. گربه می‌گوید: «بازم تلاش کن» و دزدکانه به در اتاق نگاهی می‌اندازد. جیکو، همان‌ طور که روی طاقچه ولو افتاده است، می‌گوید: «‌گربه! می‌دونی چی شد که افتادم؟»
ـ‌چی شد؟
‌ـ‌تو هوا که بودم، داشتم به حرفای تو فکر می‌کردم.
گربه، سرش را روی شانة چپ‌اش می‌اندازد و با لحن شماتت‌آمیزی می‌گوید: «ای داد بیداد! شکّ ندارم این اشتباهو از حشرونشر با آدما یاد گرفته‌ی».
ـ‌یعنی چی؟ کدوم اشتباهو؟
ـ‌منظورم همین فکر کردن موقع پریدنه. آخه، آدما انگ موقع پریدن فکر می‌کنن، به همین خاطر هیچ وخ به هیچ لبه‌ای نمی‌رسن. سعی کن این اشتباهِ انسانیو فراموش کنی، والّا صدسال نه پات به لبة لیوان و لبة گلدون می‌رسه، نه نوکت به قلّاب. الان چیزیو که می‌خوای، بپرس.
ـ‌باشه. سعی می‌کنم دیگه موقع پریدن فکر نکنم. اووم! چی می‌خواسّم بپرسم؟… آهان! چرا آدما منو داخل قفس گذاشتن؟
ـ‌چون دوستت دارن.
ـ‌یعنی آدما هر کیو دوست داشته باشن، می‌کنن تو قفس؟
ـ‌همین طوره. اونا پرنده‌ها رو می‌ذارن تو قفس و گلا رو می‌ذارن تو گلدون.
و اشاره‌ای به گلدان شمعدانی می‌کند: «به این شمعدونیِ پادرگلِ بیچاره نگاه کن». جیکو خیره می‌شود به شمعدانی: «خُب!»
ـ‌به ریشه‌هاش که از خاک بیرون زده‌ن، نگاه کن. به ساقه‌ها و برگای زیادش خوب نگاه کن. به نظرت این بیچاره با این ریشة کتّ وکلفت و این برگ و ساقة پتّ و پهن، جاش تو این گلدون کوچیکه؟
ـ‌فکر نمی‌کنم.
ـ‌به نظرت وقتش نرسیده که ازش دل بکَنَن و بکارنش این بیرون، تو باغ و باغچه؟
ـ‌چرا! وقتش رسیده.
ـ‌امّا اونایی که تو باهاشون زندگی می‌کنی و پُزشونو میدی، این کارو نمی‌‌کنن. می‌دونی چرا؟
ـ‌نه!
ـ‌چون بِهِش دل بسته‌ن. یعنی خودشون این طور میگن. واقعیّتشو خدا می‌دونه. شایدم می‌خوان فقط خودشون کیفشو ببرن. به هر حال، وای به روزگارت اگه آدما بهت دل بستن! صد رحمت به دشمنی کردنشون! باز موقع دشمنی می‌دونی که آزادی هر کاری بکنی و هر جایی بری. اختیارت دست خودته.
ـ‌خُب، خُب!
ـ‌با دوستیاشون، تو رو اسیر خودشون می‌کنن و وانمود می‌کنن که تو بدون توجّه اونا حتّا یه لحظه هم نمی‌تونی دووم بیاری.
ـ‌مگه غیر از اینه؟
گربه با پنجة جمع کرده می‌کوبد به سرش: «اِی داد بیداد! معلومه که غیر از اینه، پسر! پس من دو ساعته واسه چی دارم برات فک می‌زنم؟» و اشاره می‌کند به گنجشک‌های روی درخت سیب: «به من بگو چطوری اونا بدون نیکو زندگی می‌کنن؟» جیکو در حالی که چشم از گنجشک‌ها بر نمی‌دارد، تأمّلی می‌کند و می‌گوید: «فکر می‌کنم حقّ با تو باشه، چون تا حالا چند بار نیکو به من گفته که منو خیلی دوست داره».
ـ‌کارِت زاره، پسر!
جیکو سرش را می‌خاراند و مِن‌مِن می‌کند: «میگم. تو مطمئنی؟»
ـ‌اگه تو رو دوست داره، چرا خودش برای بازی میره بیرون و تو رو با خودش نمی‌بره؟
ـ‌من چه می‌دونم!
ـ‌ولی من می‌دونم. آدما هر چی رو برای خودشون می‌پسندن، برای اسیراشون نمی‌پسندن. فهمیدی؟
ـ‌چقد بد!
ـ‌جای تو بودم فراموشش می‌کردم یا کاری می‌کردم که دیگه منو دوست نداشته باشه.
ـ‌چطوری؟
ـ‌از من تقلید کن.
ـ‌مگه تو چیکار می‌کنی؟
ـ‌اذیتشون می‌کنم.
ـچطوری اذیتشون کنم؟
ـ‌فرار کن. هیچ چیز به اندازة فرار کردن از دست آدما، اونا رو عذاب نمیده و از تو متنفّرشون نمی‌کنه. اون‌وخ، دیگه برات قفس آماده نمی‌کنن. قدر پَروبالِتو بدون، پسر! گرفتی که چی میگم؟
جیکو به بال‌هایش نگاهی می‌کند: «دقیقاً!»
ـ‌خوبه. حالا سعی کن دوباره… بپری… روی لبة لیوان.
ـ‌باشه.
جیکو، دوباره به فاصلة مناسبی از لیوان می‌ایستد، زانوهایش را خم می‌کند و با یک جیغ ته گلو می‌پرد روی لبة لیوان. بعد با زحمت زیاد، تعادلش را حفظ می‌کند. گربه می‌گوید: «آفرین! خوب شد. برو، برو». جیکو چند قدمی با احتیاط روی لبة لیوان راه می‌رود تا این‌که در نزدیک‌ترین فاصلة ممکن از گلدان قرار می‌گیرد: «خوبه؟» گربه دست تکان می‌دهد: «خیلی، خیلی!» و می‌خندد. جیکو با احتیاط بیشتری برمی‌گردد رو به گلدان. گربه به پشت سرش نگاهی می‌اندازد و باز رو می‌کند به جیکو و با اندکی هیجان می‌گوید: «حالا بپر رو لبة گلدون». جیکو، یک بار دیگر زانوهایش را خم می‌کند و بال‌بال‌زنان می‌پرد. لیوان کوچک، لحظه‌ای زیر پای او لق می‌خورد و بعد ثابت می‌ماند. اما جیکو، به لبة گلدان برخورد می‌کند و پهن می‌شود بین گلدان و لیوان و جیغ می‌کشد. گربه لحظاتی با تأسف به او نگاه می‌کند و با لحن طعنه‌آمیزی می‌پرسد: «نکنه باز داشتی فکر می‌کردی؟» جیکو در حالی که سعی می‌کند با قدم‌زدن دوباره آرامش خودش را پیدا کند، جواب می‌دهد: «راستش آره!» گربه به چپ و راست خودش نگاه می‌کند و بعد می‌پرسد: «ای داد بیداد! ‌این بار به کدوم حرف من فکر می‌کردی؟» و در حالی که بینی‌اش را می‌خاراند، زل می‌زند به جیکو.
ـ‌این‌که آدما منو دوست دارن. اصلاً چرا آدما منو دوست دارن؟
ـ‌اوم! چون شبیه به اونایی.
ـ‌من چه شباهتی به آدما دارم؟
ـ‌تو مثه آدما دو تا پا داری.
جیکو به پاهای خود نگاهی می‌اندازد: «که این‌طور! یعنی اونا هر کیو شبیه به اونا باشه، میذارن تو قفس؟»
ـ‌آره.
ـ‌چرا؟
ـ‌چون تو خیلی به اونا نزدیکی.
ـ‌پس، آدما هر کیو به اونا نزدیک بشه، میذارن تو قفس؟
ـ‌آره.
ـ‌چرا؟
ـ‌شاید چون می‌ترسن یه روز کسی مثه تو بزرگ بشه و به یه آدم واقعی تبدیل بشه. به خودت نگاه کن. چیزی نمونده تو تبدیل به یه آدم بشی. تو مثل اونا سرتو بالا می‌گیری. این یه تهدید بزرگ برا اوناس. کافیه یه روز پر و بالتو از دست بدی و به جای اونا دو تا دست در بیاری. اما قفس، این قفس سه‌لایه که داری داخل اون زندگی می‌کنی، باعث میشه تو برای همیشه کوچیک بمونی.
ـ‌چطور می‌تونم دیگه شبیهِ آدما نباشم؟
ـ‌می‌تونی برای همیشه پرواز مثه اون گنجشکای آزادو فراموش کنی. سعی کن دیگه بال‌بال نزنی و پرواز نکنی و وانمود کنی که چهار تا پا داری.
ـ‌یعنی از بالام به جای دست استفاده کنم؟
ـ‌آره.
ـ‌مثه تو؟
ـ‌آره، مثه من. این طوری سرت می‌افته زیر و اونا خیال می‌کنن تو داری در برابر اونا تعظیم می‌کنی. فقط در این صورته که اونا خیا‌لشون راحت میشه. آخه می‌دونی؟ آدما گدای تعظیمن.
جیکو، پرسش‌گرانه کلمات آخر گربه را تکرار می‌کند: «گدای تعظیمن» و بعد دولّا می‌شود و بال‌های کوچک‌اش را از هم باز کرده، نوک‌شان را به کف طاقچه می‌رساند: «منظورت این طوریه؟»
ـ‌تقریباً! تازه، این حالت باعث میشه خون بیشتری به مغزت برسه.
ـ‌که چی بشه؟
ـ‌که بهتر فکر کنی.
ـ‌اگه این طوره، پس آدما هیچ وخ بهتر فکر نمی‌کنن، چون اونا تمام طول روز کشیده راه میرن و کشیده می‌شینن.
ـ‌آره، تازه، اونا با همدیگه مسابقه میدن که کی می‌تونه کشیده‌تر باشه. هر کدوم کشیده‌تر باشه، برنده میشه. امّا در واقع، هر چه اونا کشیده‌تر باشن، کمتر خون به مغزشون می‌رسه و این باعث میشه که نتونن خوب فکر کنن.
جیکو، همان‌طور خمیده سرش را به علامت فهم تکان می‌دهد و دور می‌زند تا خودش را در شیشة پنجره که کاملاً باز است، ببیند. امّا ناگهانی قیافه ترش می‌کند: «این طوری که خیلی زشت میشم، پسر!» و سه چهار قدم راه می‌رود: «حالم از خودم به هم خوره. اصلاً به من نمیاد».
ـ‌دقیقاً. من هم همین طور. حالم به هم خورد. حسابی زدی تو ذوقم. ولی خُب، عوضش آزادیتو به دست میاری. تصمیمش با خودته. ممکنه خیال کنن مریض شده‌ی و تو رو زنده‌زنده بندازن تو سطل زباله. اون وخ می‌تونی بیای بیرون و پرواز کنی به آسمون.
جیکو قد راست می‌کند و سینه‌اش را بیشتر جلو می‌دهد: «‌می‌دونی، گربه؟ ترجیح میدم با هر زحمتی هست، الان فرار کنم و بیام بیرون تا این‌که منو بندازن تو سطلِ زباله».
ـ‌فکر خیلی خوبیه! پس، دست بجنبون. اما سعی کن دیگه به چیزی فکر نکنی. اگه فکر کنی، نمی‌تونی درست‌درمون بپری.
ـ‌حتماً!
جیکو، جدّی‌تر از پیش، می‌رود طرف لیوان. کنارش می‌ایستد، زانوهایش را خم می‌کند و درست می‌پرد روی لبة لیوان و تعادل‌اش را به‌خوبی حفظ می‌کند. پاورچین‌پاورچین به لبة گلدان نزدیک می‌شود، می‌تابد سمت گلدان و بال‌بال‌زنان می‌پرد. گربه، به قدری محو تماشای جیکو است که لحظه‌ای همراه او جفت دست‌هایش را از جا می‌کَنَد و باز می‌گذاردشان پایین. جیکو موفّق می‌شود روی لبة گلدان بایستد، اما از شدّت پرش او، این بار، لیوان تکان شدیدتری می‌خورد و می‌افتد روی پهلو. گربه، بدون توجّه به افتادن لیوان، از سر وجد به جیکو می‌گوید: «عالیه! موفّق شدی» و از روی کفل خود بلند می‌شود و چهار دست و پا می‌ایستد. اما لیوان می‌تُرَد و از بالای طاقچه می‌افتد کف اتاق و با صدای ناهنجاری می‌شکند. نه گربه و نه جیکو توجّهی به صدا نشان نمی‌دهند. جیکو تا روی لبة گلدان قدمی بر می‌دارد تعادل‌اش را از دست می‌دهد، ولی این دفعه می‌غلتد روی گِل‌ داخل گلدان. صدای مادر نیکو از بیرون اتاق خفیف به گوش می‌رسد: «صدای چی بود؟» گربه به در اتاق و بعد به اطراف نگاه می‌کند و با هول و ولا به جیکو می‌گوید: «بلند شو و برگرد رو لبة گلدون. تو فقط یه وجب با خونه فاصله داری. عجله کن تا مامان نیکو نیومده برت گردونه تو قفس». جیکو خود را از گِل‌ها آزاد می‌کند، می‌ایستد و حین تکاندن خود می‌پرسد: «مطمئنی اگه به خونه‌م برگردم، دیگه آزاد شده‌م؟»
ـ‌بله که مطمئنم.
ـ‌چرا؟
گربه، دوباره روی دم می‌نشیند، صدایش را پایین آورد و به حالت نجوا ‌می‌گوید: «چون آزادی، چیز دیگه‌ای نیس غیر از بازگشت به خونه». جیکو، چند لحظه، مبهوت و مجذوب به چشم‌های سبزرنگ گربه زل می‌زند و بعد، به خود آمده، بدون هیچ گونه زحمتی از روی گِل می‌پرد روی لبة گلدان. دو سه قدم نصفه‌نیمه برمی‌دارد تا درست برسد روبه‌روی قلّاب توری. بعد سر می‌گرداند به سمت گربه: «سؤال آخر!» گربه، دندان‌قورچه‌ای می‌کند و می‌گوید: «بپرس».
ـ‌چرا آدما نمی‌خوان ما آدم بشیم؟
گربه با عصبانیت فروخورده‌ای، دم‌اش را تندتر می‌چرخاند و جواب می‌دهد: «چون می‌ترسن ما جای اونا رو تنگ کنیم، چون، این دنیا به این بزرگی، برای اونا خیلی کوچیکه، چون قلمرو آدما خیلی بزرگ‌تر از قلمرو ماهاس. حالا، اون قلّابو… با نوک خودت بالا بکش، جیکو!»
ـ‌طفلکی نیکو! چه گناهی کرده که آدم شده. اون می‌تونست مرغ عشق باشه یا یه گربة زِک و بِک و دل‌رحم مثه تو.
جیکو، بعد از گفتن این کلمات گردن‌اش را دراز می‌کند و نوک‌اش را به قلّاب می‌رساند. اما در همین لحظه، مادر نیکو لای در باز می‌کند و سر و تنه‌اش را می‌آورد داخل و با صدای مضطربی می‌گوید: «صدا از این اتاق بود؟ چی بود شکست؟» و بی‌درنگ چشم‌اش می‌افتد به لیوان شکسته و بعد به گربة پشت ‌پنجره. او که دمپایی ‌به‌ پا کشیده و روسری گل‌بهی به سر و پیش‌بند زردی روی پاچینِ گل‌گلیِ زمینه‌سبز بسته است، حالا کاملاً می‌آید تو. گربه غرولندکنان از لبة بیرونی پنجره می‌پرد روی چمن پشت خانه. جیکو صدایش می‌کند: «چی شد، گربه؟» گربه، دم پشمالوی خود را در هوا می‌گرداند و از آن پایین می‌گوید: «می‌دونی چیه، جیکو! تو ورّاجیتم به آدما رفته، نه فقط فکر کردنت» و برمی‌گردد و بدون عجله قدم بر می‌دارد. مادر نیکو همان طور که به پنجره نزدیک می‌شود، می‌گوید: «خدایا! توری پنجره که بسته‌س. نمی‌تونه کار گربهه باشه». بعد تصادفی جیکو را پشت شاخ و برگ شمعدانی و بالای سر قلّاب توری پشه‌گیر می‌بیند و بین تعجّب و تمسخر می‌گوید: «جیکو! تو این جا چیکار می‌کنی، ورپریده؟ چطوری اومدی این بالا؟ نکنه پرواز کردی!» به پردة توری پشت پنجره نگاهی می‌اندازد و سری تکان می‌دهد و لبخندزنان جیکو را از لبة گلدان بلند و بال‌وپرش را با ملایمت تمیز می‌کند: «پس شکستن لیوان کار تو بود؟ ای ناقلا! از پرده توری اومدی بالا؟ واسه امروز هر چی فضولی کردی، کافیه. وقتشه که دیگه برگردی به خونه‌ت. در ضمن، هنوز موقعش نرسیده، پسرک!» و می‌تابد به سمت قفس، اما پیش از رفتن مکثی کرده، تفنّنی سرش را با توری پشه‌گیر مماسّ می‌کند و نگاه دقیق‌تری به گربه می‌اندازد که روی چمن قدم برمی‌دارد و انگار عجله‌ای برای دورشدن ندارد: «این‌که پیشوی خودمونه، گربة ساناز، دختر سر به هوای همسایه. ببین چه دمی می‌جنبونه! چند بار به ساناز گفتم مواظبش باشه. این پیشوی بلاگرفته می‌دونه چطور توری پنجره‌شونو باز کنه و بیاد بیرون». جیکو از لای انگشت‌های مادر نیکو به پیشو نگاه می‌کند و به آرامی زمزمه می‌کند: «که این‌طور! پس واسه اونم اسم گذاشته‌ن. حیوونکی!»

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان :