جواد زهتاب
نام: | جواد زهتاب |
تاریخ تولد: | 1359 |
محل سکونت: | ایران – تهران |
1
رفتی ولی منو صدا نکردی
پشت سرت روهم نیگا نکردی
روی تموم گلا پا گذاشتی
ما رو تو این پاییزا جا گذاشتی
اشکی دیگه تو چشم ناودونا نیس
بعد تو یک گل توی گلدونا نیس
اون روزا که یه روزگاری داشتی
داشتی توی گلدونا گل می کاشتی
باغچه به باغچه نقاشی می کردی
کوچه به کوچه آب پاشی می کردی
با اون همه نقاشی و آب پاشی
فِک نمی کردم اینجوریا باشی!
گل اگه هرچی مونده بردار برو
بهار خانوم! خدانگهدار برو!
2
غزل مثنوی زیربعد از 16 اردیبهشت 83 درسوک حسین منزوی سروده شد.
نامش جاودان!
…و عشق بود که آغاز قصه تنها بود
و عشق بود که آغاز قصه ی ما بود
و عشق بود که پرواز شد پرستو را
به صبح باغچه پاشید عطر شب بو را
و طبع خاک هم از عشق بود اگرگل کرد
که گل چنان شد و عشوه به کار بلبل کرد
و بلبل آمد و آوازعاشقی سرداد
خبر،هزارکبوتربه آسمان پرداد
خبرچه بودکه هرجمع راپریشان کرد
به پیله رفت ودل شمع راپریشان کرد؟
خبررسید به صحرا و قیس، مجنون شد
و قصه ای شد و قلب قبیله ای خون شد
و عشق آمد و یوسف شد آمد و زن شد
و عشق راهی بازار و کوی و برزن شد
و شمس شد که بتابد به جان مولانا
و جان شعر شد و شعرها مطنطن شد
برای وسوسه کردن شبی زلیخا شد
برای بردن دل روز بعد لیلا شد
و کم کم آمد و آواز هر قناری شد
و نم نم آمد و با زنده رود جاری شد
نوای دف شد و درخود گرفت جان مرا
قلم به کف شد و نقشی زد اصفهان مرا
و عشق ماه بلندی بر آسمان تو بود
همیشه آینه ی شعرمهربان تو بود
وعشق بود که هر قصه را بهم می زد
و عشق بود که این غصه را رقم می زد:
شهاب بودی و در شام من رها بودی
سپیده بودی و از تیرگی جدا بودی
«طنین غلغله درروزگار افکندی»
سکوت حنجره ی عشق را صدا بودی
صدای پای خیالت چه خواب ها آشفت
برای خواب تغزل صدای پا بودی
غزل چو زورقِ بی ناخدا خدا می خواست
برای زورقِ بی ناخدا خدا بودی
غمت قرابت دیرینه داشت با عزلت
غمی عمیق تر از زخم انزوا بودی
ترا شنیدم و جز اینکه مهر نشنیدم
«ترا چشیدم و شیرین تر از وفا بودی»
خوشا شما! که کجا بودی و کجا رفتی
خوشا شما! که از این سوی ماجرا رفتی
و باز ما که چه بی چون و بی چرا ماندیم
و باز ما که در این سوی ماجرا ماندیم!
3
زلفْ مشکی، چشمْ آبی، خال خوبان قهوه ای ست
پس به این ترتیب گاهی حال انسان قهوه ای ست
قهوه ای شد عینک وکفش و کلاه و کیف تو
پس یقین دارم مد امروز ایران قهوه ای ست
چون تماشاگرنماها گِل به ما پاشیده اند
بعد از این پیراهن تیم سپاهان قهوه ای ست
بسکه فنجان بر سر مردان به نامردی شکست
رنگ و روی بعضی از این زن ذلیلان قهوه ای ست
شهر رفسنجان که سی سال است مغز پسته ای ست
در کنارش زاهدان مانند کرمان قهوه ای ست
شد سراپایش گِلی از بسکه در چاه اوفتاد
یوسف گمگشته چون آید به کنعان قهوه ای ست
بخت بعضی ها سپید و بخت خیلی ها سیاه
بخت ما در این میان اما کماکان قهوه ای ست
3
شاخه به شاخه سبزی بید است می سوزد
صفحه به صفحه شادی عید است می سوزد
آتش گرفته برگ های شمسی تقویم؟
یا در غروبی تلخ خورشید است می سوزد؟
اسکندری خونریز در چشم تو می بینم
در من شکوه تخت جمشید است می سوزد
روشن تر از این دود مبهم چیست تقدیرم؟
در من چراغ شک و تردید است می سوزد
پا می گذارم پیش تر ، چشمم نمی بیند
اما دلم… انگار فهمیده است می سوزد!
4
این خانه هرگز ندیده عشقی به دلبندی تو
پیچیده در کوچه ی ما بوی خداوندی تو
مانند ماهی، ولی نه! شاید که شاهی، ولی نه!
دیوانه ام کرده گاهی این بی همانندی تو
من راز سربسته بودم مشت مرا باز کردی
غنچه ندیده نسیمی هرگز به ترفندی تو
دستان کوتاه شعر و دامان نام بلندت
آغوش شعرم کجا و طبع دماوندی تو
تو جانِ جانی تن از من یوسف تو پیراهن از من
ماییم و جسمی فدای روح خداوندی تو
5
سه حرف قشنگ -اولین حرف ها-
که عشق است و زیبا ترین حرف ها
به شوق نگاهت غزل پا گرفت
به ذوق تو شد دستچین حرف ها
تو گفتی از این حرف ها بگذریم
و خامت شدم با همین حرف ها
دوباره جنون بود و آن کارها
که خواندی به گوشم از این حرف ها
به پایان رسیدیم و بیچاره من!
که می ترسم از آخرین حرف ها
اگر غزل صادقانه باشد اگر غزل عاشقانه باشد
نمی شود جاودانه باشد اگر بدون بهانه باشد
خوشا به حال من و تو وقتی که پای دل در میان بیاید
جهان به چشم من و تو خوشتر اگر دل خوش به خانه باشد
چگونه یا کی؟ چه فرق دارد که آب یا می؟ بهار یا دی؟
تمام هستی به رقص آید اگر زمانه زمانه باشد
اگر که سیب است اگر که گندم، اگر که بوسه اگر تبسم
برای گل کردن تغزل بهانه باید بهانه باشد
نه یک سلامی نه یک کلامی که بوی بوسه از آن بیاید
بهانه ای دست دل ندادی چرا غزل عاشقانه باشد؟
یوسف به کلافی سر بازار تو باشد
بیچاره دل من که خریدار تو باشد!
امید تویی، عید تویی، فصل شکفتن؛
بوی خوش پیراهن گلدار تو باشد
این راه چه راه است که پشت سرت آه است؟!
باشد که خداوند نگهدار تو باشد!
زیباییت ای ماه چه دیوانه کننده است
بیچاره پلنگی که گرفتار تو باشد
نارنج چه کاری ست که دست همه دادند؟!
ای عشق گمان می کنم این کار تو باشد
5
چه بی قیل و قال و هیاهو، چه تنها
من این سوچه بی کس، تو آن سو چه تنها
جهان همچنان می زند دور باطل
چه بامن چه با تو چه با او چه تنها
غریبانه باری، بهاری می آید
چه بی چلچله بی پرستو چه تنها
ـ به امید نوروز شاید ـ می آید
از آن دورها عطر شب بو چه تنها
□
پس از کوچ تو من ولی هیچ و پوچم
شگفتا! که ماندم در این کوچه تنها
6
شاعران کار و بارشان سکه است
همه دار و ندارشان سکه است
معتبر نیستند در بازار
مایه ی اعتبارشان سکه است
معتقد گرچه بر دوازدهند
واحد هشت و چارشان سکه است
گاه آبستن اند شعری را
آه! اما ویارشان سکه است
پیش آنها بهار نیم بهاست
هم خزان هم بهارشان سکه است
دلبری زرد روی می خواهند
آب و رنگ نگارشان سکه است
مثل پرگار اگرچه می چرخند
خط نصف النهارشان سکه است
اگر افتاد، سکه ای رو کن
چون علاج فشارشان سکه است
با گدایان تفاوتی نکنند
شاعرانی که کارشان سکه است
خالق شعرهای یک شبه اند
چون خداوندگارشان سکه است
دست یاری به هیچ کس ندهند
در عمل دستیارشان سکه است
دلبر ماهرو چه می فهمند؟
ماه شبهای تارشان سکه است
هی چپ و راست می روند سفر
هم یمین، هم یسارشان سکه است
می نگارند شعر با خط زر
قلم زرنگارشان سکه است
نور بارد به قبر یک یکشان
شمع روی مزارشان سکه است
□□□
بعد از این شعر منتظر هستیم
علت انتظارمان سکه است!
7
عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد
عارف از خنده ی می در طمع خام افتاد
(حافظ)
«عکس انتخاباتی»
عکس روی تو اگر روشن اگر تار افتاد
مثل اموات بر آئینه ی دیوار افتاد
بهر تبلیغ چه عکسی است که بر عکس همه
دست هر لمپن و هرجایی و بیکار افتاد
یوسف از چاه برون آمد و عکست را دید
دید و در چاه زنخدان تو انگار افتاد
دید چشمان تو مانند زلیخا هیز است
بعد از آن آمد و در گوشه ی بازار افتاد
ای که چون نیش تو شل گشته سر کیسه ی تو
کاسب از عشق تو در گوشه ی انبار افتاد
آه از آن چشم که با مردم این شهر چه کرد
وای از آن لنز که چشم همه از کار افتاد (۱)
یقه را بستی و تسبیح گرفتی در دست
کم کمک پیرهنت هم روی شلوار افتاد
حزب تو جمله دغل باز و حریف اند ولی
زین میان قرعه به نام تو به اصرار افتاد (۲)
□□□
مثل اموات ولی رفتی و خاموش شدی
عاقبت عکس تو از سینه ی دیوار افتاد
(۱)آه از آن نرگش جادو که چه بازی انگیخت
وه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
(۲)صوفیان جمله نظر باز و حریف اند ولی
زین میان حافظ دلسوخته بد نام افتاد
8
این داغ تازه ایست بر آن کهنه داغ ها
بالا بلند! رفتی از این کوچه باغ ها
سینه به سینه داغ نهادیم روی داغ
کوچه به کوچه پر شد از این اتفاق ها
وقتی نگاه می کنم از جای جای شهر
داغ تو روشن است به جای چراغ ها
پایان قصه ها همه تلخ است بعد از این
گم می کنند خانه ی خود را کلاغ ها
وقتی بهار می رسد از راه، آه! آه!
جایت چه خالی است در این کوچه باغ ها
آه ای چنار پیر در این فصل یخ زده
گل از گلت شکفت ولی در اجاق ها!
9
من برگ پاییزم تو آواز بهاری
من ساز مردابم تو شور آبشاری
از دودمان آتشی؛ سرگرم خویشی
از تیره ی موجم؛ در اوج بی قراری
من رود با تو سربلندم آبشارا!
وقتی که سر بر شانه ی من می گذاری
تو ماه بانو، شاه بانو… آه بانو!
من برکه ای در حسرت آیینه داری
گاهی به دنیا پشت پا هم می توان زد
گاهی که دستت را به دستم می سپاری
نقد غزل دارم- کلافی بی تکلّف –
شاید مرا هم از خریداران شماری
10
در سوگ قیصر امین پور
اینجا کجای زمین است؟ اینجا کجای زمان است؟
از پیرمردان بپرسید،این داغ داغ جوان است
گلدان خالی! گلت کو؟ ای باغ کو بلبلت کو؟
ای اشک ما را سبک کن، بار غم او گران است
پرواز همواره نیکوست، آغاز فصل پرستوست
پایان غصه؟ نه ای دوست، این اول داستان است
باید که ای دل بسازی، باید که ای دل بسوزی
باید دهان را بدوزی، وفتی زبان ناتوان است
آواز در چنگ بغض است، فریاد من سرمه رنگ است
چشمان من زنده رودی در گوشه ی اصفهان است
ای گل چه نشکفته رفتی، ای بید آشفته رفتی
ای نخل ناگفته رفتی، این ماتم باغبان است
فصل هجوم تگرگ است، می آید و مثل مرگ است
نه فکر شاخه نه برگ است، پاییز نامهربان است
11
رد می شود ز کوچه ی بی تابی ام هنوز
می تابد از دریچه به بی خوابی ام هنوز
مبهوت مانده است به دنبال آن نگاه
پلکی نمی زند شب مهتابی ام هنوز
زاینده رود من شبی از اصفهان گذشت
روزی که باز گردد… مرغابی ام هنوز
ماهی شد و کنار نیامد، زدم به آب
موجش گذشت از من و گردابی ام هنوز
می خواستم بگیرمش امّا پرید و رفت
دنبال آن پرنده ی چشم آبی ام هنوز