تو آن دره ی سبز بی آفتابی که مه بر سر افشاندت نو بهاران تو فریاد مرغابی جفت جویی که پر می گشاید به دنبال یاران تو ابری ، تو آن ابر اندوهگینی که اشکی ب…
تو آن دره ی سبز بی آفتابی که مه بر سر افشاندت نو بهاران تو فریاد مرغابی جفت جویی که پر می گشاید به دنبال یاران تو ابری ، تو آن ابر اندوهگینی که اشکی به رخساره ی کوه پاشی تو خورشید بیمار پیش از غروبی که بر خاطرم گرد اندوه پاشی تو پیشانی کوهساران صبحی که تاجی است از خنده ی آفتابت تو گهواره ی شاخساران مستی که هر دم نسیمی دهد پیچ و تابت ترا از جهانی دگر می شناسم ترا شیر داد از ازل دایه ی من درین تیره شب ها که فردا ندارد تو فانوسی و عشق تو ، سایه ی من خدا این دو دل را به تیغی دو سر دوخت ازین یک ، رهایی نداد آن دگر را طلسم است و ، با اشک نتوان زدودن ازین تیغه ی سرد ، خون جگر را
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج