احمد البرز
تیری از چله درآمد ، به گلو خورد شکست
خون از حنجره فریاد کشان بیرون زد
خون به حرف آمده گفت
من به آواز تو تن خواهم داد
نفس آینه در بغض شکست
کوچه دلگیر شقایق شد و مرد
گل نیلوفری از کوچه مهتاب گریخت
رنگ دریا شده خون
همه دریا شده هیچ
همه صحرا شده خشک
همه جنگل شده چون آتش دل می بینی ؟
آتشی هست هنوز
کسی از آن طرف فهم لبی باز نکرد
وکسی گوش به ساز تونداد
حنجره خسته و زخمی به ستوه آمده بود
نیم گوشی است که آواز ترا گوش کند ؟
تیری از چله در آمد به گلو خورد شکست
تابه اغاز خودش تکیه نکرد
تا ندانست بخواند غزلی
چینی نازک تنهایی سهراب شکست
مثل تنهایی نیما در یوش
مثل ایمان سیاوش به وطن
همه از سینه سوزان من آتش شده بود
نیم آواز خموش
00000000000000
تقدیم به صداهای خاموش ولی بسیار روشن
تقدیم به گلوهاو ترانه های ریزریز شده
0000000000000000000000
چند سالی است به صدایم قفل زده ام
من با صدای خسته ام به کوه که میرسیم دست و پای اش را که باز میکنم
همه کوه را یک لحظه میخواند
زیر رشته های کوتاه البرز هر دو زود بزرگ شدیم
من شدم پنجاه ویک ساله و او شد هزار ساله
مثل بغض تاریخ مان
بخش شعر نیمایی | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران