تو ندانی که مرا طاقت تنهایی نیست؟
این دل غمزده را صبر و شکیبایی نیست؟
باورم نیست که بی روی تو آرام شوم
باورت هست کهغیر از تو تسلایی نیست؟
من که با برق نگاه تو گرفتار شدم
ولی افسوسمرا در دل تو جایی نیست
دست تقدیر مرا راهی بازاری کرد
که درآن هیجخریدار و زلیخایینیست
ماجرا قصهی ویرانگی ارگ بم است
تلّی از خاکم و یرانه،تماشایی نیست
سالها رفت و جهان نو شد و بیچاره منی
چه غم انگیز که مجنونم و لیلایی نیست
کس ندانست در آفاق خیال نظری
دیده را بی رخزیبایتو دنیایینیست
#محمد_حسین_نظری