نیمه شب در بستر خاموش سرد ناله کرد از رنج بی همبستری سر ، میان هر دو دست خود فشرد از غم تنهایی و بی همسری رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند در دل آشفته اش …
نیمه شب در بستر خاموش سرد ناله کرد از رنج بی همبستری سر ، میان هر دو دست خود فشرد از غم تنهایی و بی همسری رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند در دل آشفته اش بیدار شد گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد روشنی ها پیش چشمش تار شد آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ سر کشید و جان گرفت و زنده شد شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس چهره اش در تیرگی تابنده شد دیده اش در چهره ی زن خیره ماند ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود چنگ بر دامان او زد بی شکیب لیک رویایی خیال انگیز بود در دل تاریک شب ، بازو گشود وان خیال زنده را در بر گرفت اشک شوقی پیش پای او فشاند دامنش را بر دو چشم تر گرفت بوسه زد بر چهره ی زیبای او بوسه زد ،اما به دست خویش زد خست با دندان لب او را ، ولی بر لبان تشنه ی خود نیش زد گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر پرده ی رؤیای او را پاره کرد سوزش جانکاه نیش پشه ها درد بی درمان او را چاره کرد نیم خیزی کرد و در بستر نشست بر لبان خشک سیگاری نهاد داور اندیشه ی مغشوش او پیش او ، بنوشته ی مغشوش او پیش او ، بنوشته طوماری نهاد وندر آن طومار ، نام آن کسان کز ستم ها کامرانی می کنند دسترنج خلق می سوزند و ، خویش فارغ از غم زندگانی می کنند نام آنکس کز هوس هر شامگاه در کنار آرد زنی یا دختری روز ، کوشد تا شکار او شود شام دیگر ، دلفریب دیگری او درین بستر به خود پیچید مگر رغبتی سوزنده را تسکین دهد وان دگر هر شب به فرمان هوس نو عروسی تازه را کابین دهد سردی ی تسکین جانفرسای او چون غبار افتاد بر سیمای او زیر این سردی ، به گرمی می گداخت اخگری از کینه ی فردای او
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج