در آن شهر تاریک از یاد رفته که ویران شد از فتنه ی روزگاران شبی بر ستون بسته ای دید سعدی که نامش نپرسید از رهگذاران چو ماری که بر دوش ضحک خفته گره خورد…
در آن شهر تاریک از یاد رفته که ویران شد از فتنه ی روزگاران شبی بر ستون بسته ای دید سعدی که نامش نپرسید از رهگذاران چو ماری که بر دوش ضحک خفته گره خورده زنجیر بر بازوانش عطش ، آتش افشانده در تار و پودش غضب ، لرزه افکنده در زانوانش گذر کرد و از او نپرسید سعدی که ای مرد برگشته ایام چونی ؟ ندانست کاین بر ستون بسته هر شب چو فرهاد نالیده در بیستونی ندانست سعدی که این مرد تنها ز روز ازل بر ستون بسته بوده ندانست کز روزگاران پیشین همه شب پریشان و دلخسته بوده بسا کس که از گردش آسمان درین خاکدان زاده و درگذشت ولی این نگون بخت ، بر جای مانده چو سنگی که سیلابش از سر گشذته شگفتا ! که این مرد شوریده خاطر ز فریاد خود بافت ، زنجیر خود را نه تقدیر او بند بر پای او زد که در دست خود داشت تقدیر خود را من آن بر ستون بسته ی شوربختم که بازیچه ی دست بیداد خویشم مگر شعر ، زنجیر فریاد من شد که خودش بر ستون بست فریاد خویشم
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج