عظیم صوفی
جاده قدم هایم را می خواند
ومن در سکوتی خالی از سکنه
بی رحمانه
به جدایی فکر می کنم
قلب من تمام خاطراتت را زنده به گور کرد
احساس می کنم بدنم مور مور می شود
وقتی فکر می کنم هوا چقدر سرد است
انگار سال به سال
زمین از خورشید دورتر می شود
کاش هیچ چیز کم نداشتم
ومجبور نبودم
بر خلاف عقربه های ساعت بچرخم
…..
من جدایی را تجربه می کنم
من کمبود را
تجربه می کنم
وسلولهای من تلخی را دوست ندارند
…..
بخوان جاده !
اینجا همه مرگ مغزی شده اند
عظیم صوفی دی 95
بخش شعر سپید | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران