ابوالحسن انصاری (الف. رها)
بامدادان
بامدادان هر روز
تا افق پلک گشاید
تا که خورشید زند لبخند و
نور جاری شود از چشمه ی چشم خورشید
وقتی از خواب شوم بیدار و
عزم کاری بکنم
عطر نمناک هوا می چکد از دامن باد
در هماندم دل من نور دگر گلبن دیگر طلبد
دل من می خواهد
گردخورشید محبت بدمد بر همه ی میهن من
بوی دلجوی صداقت بوزد گستره ی موطن من
من اگر هیچ ندارم غم نیست
چونکه در باغ محبت به سر آرم عمرم این کم نیست
فرض کن هیچ نبود حاصل من
ندمد غیر نشانی وفا بر دل من
تا به کی باید باشم نگران
نکند حادثه ایجاد شود
نکند خاطره بر باد رود.
بخش شعر نیمایی | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران