باران چرا دیگر نمی شویی غمم را ؟/سجاد_صادقی
باران چرا دیگر نمی شویی غمم را ؟
از دست دادم در عطش ها آدمم را
هر سو که پلکم می پرد انبوه درد است
باران بیاور سمت چشمم مرهمم را
تو آگهی از درد و رنج بی حسابم
تو میشناسی خوبتر پیچ و خمم را
دریاچه ی چشمان من خشکید وقتی
دیگر کسی جدی نمیگیرد نمم را
کم کم ببار و مرده دل را زنده تر کن
روحی بده این سرنوشت مبهمم را
چیزی بگو حرفی بزن جانی طلب کن
در دست میگیرم خودم ارگ بمم را
ای توی روحت ابر بی باران ِ خالی
باران بیاور تا بشوراند غمم را …