علی حاتمیان
آرمانی که در آرزوهایم گم شد
و آدمی که در قعر آرمان هایم جا ماند…
نمیشد و نمیتوانستم بخواهمش
همان یسنای تنهایی قلبم را…
.
بخوان مرادم را از چشمانم، دیگر خسته ام از حرفها و تکرارم…
بیهوده بودم و بیهودگی پیشه ام بود
و از تمام مردم دنیا، همسر من “غم” بود
.
برگهای پاییزی حرف مرا میفهمند،
و فریادی میکشند به عمق قطع نخاع شدن زیر پای این افسرده دل…
ساعت، منتظران را بیرحمانه دور میزند
و جا میگذارد تو را در خودت قبل از رسیدن به خودت…
ثانیه، تشنج من بود بر قلب سرد زمان.
و زندگی، مرا به سکوت میرساند با تازیانه های یادت بر این خیال متروکه!
.
پایانم برسان که خیابانهای سرد پاییزی تمام شدند…
و اعدام کن یادت را در پستوی افکارم با تشویق ذهنم به فراموشی…
و بخوان مرادم را از چشمانم: که دیگر نیستم و نیستی…
بخش شعر سپید | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران