کورش زارع رمشتی
کورش زارع رمشتی
متولد خرداد ماه ۱۳۷۱ در شهر موچش استان کردستان.
دانشجوی ادبیات نمایشی دانشگاه تهران
کتاب: تا کنون یک مجموعه شعر کردی توسط انتشارات “کانی کتیب” به نام ” گەورەترین دیکتاتۆر” در سال ٩٤ چاپ شده است.
داستانهای کوتاه : چند بار در مجلهی اینترنتی چیروکهله داستانهای کوتاه به چاپ رسیدهاند. ( شماره های ١٣ و ٢٩)
فیلمنامه:
برنده بهترین فیلم نامه در جشنواره فیلم خرمشهر در همدان برای فیلمنامهی “چیزهایی هست که باید فراموشش کنیم” در سال ۱۳۹۵.
نمایشنامه:
کاندید بهترین نمایشنامه در هجدهمین جشنواره تئاتر تجربی در سال ۱۳۹۶ برای نمایشنامهی “ماموریت یک استخباراتی برای شناسایی گلهای مصنوعی”
Kourush
نمونه شعر:
۱
راستی بابونههایی که چیدیم چه شد؟
بادی مگر وزید که ماه بی مهابا ما را تنها گذاشت و رفت؟
از رحم به زخم میآمدیم و آمدیم که حالا رفتهایم بی آنکه بگوئیم:
خدا را نگاهدار مرحمت زحمتی را که از سر شرم بودن میبردیم باهم و درهم و کنار هم.
حالا اما کوه هم قد نمیدهد عقلش که چه شد که بی آنکه بادی بیاید هرچه راغ بود ربود این نبودنها.
کاش این کوچه سر عقل بیاید و این همه با خزانی کردنهای این درختان انجیر و انار خودش را نیاراید که بلکه بیاید و برویم و رد شویم.
سر قرارمان حالا سروی زرد شده است که استاده بود در باران و بادی که بی آنکه بیاید بُرد و ربود آن همه برای برابری بودنها را.
و همچنان با هم ایستادهایم سر سوالِ راستی بابونههایی که چیدیم چه شد.
۲
از تُنکای تنت تا تنهاییِ من فاصلههاست
بوی تو از شرق میاید از سمت آفتاب تازه
صدایت در روز میپیچد با طلوع
شکوفهای تو، با حضورت پا در بهار بی بار و برم میگذاری
اگر چه از تنکای تن تو تا تنهاییِ من فاصلههاست
اما اجاقِ تاریکی تنهاییِ منی
شاخسار هرچه باغ وُ رستهی آنچه راغ است
به نگاه تو میجنبند
عین چون نسیم و
نوازشی
با این حضور غایب و پاینده
اما شب، بی ناز و بی نوازشی
از تنهای تن من تا تُنُکای اندوه تو
چشم چون چشمه
جاری تو را میجوید.
۳
سقوط
معشوقهی من گفت
تمام اتفاقات خوب در پایتخت میافتد
و پایتخت ما هنوز در قلمرویی دیگر است
در این وقت عاشقی
در این هرم گرما در قلبِ ماه برف میبارد
ای عاشقانِ ناکام به یاد شما مینوشم
مینوشم من شعری کراوات بسته در مرزی محدود که از آب به خاک و از خاک به آب ختم میشود
ای عشق از یاد رفته
فراموشت کردهام تا این نوزادِ زخم با لالایی دوریایت بخوابد
اینجا تمام درها به دره باز میشود
و سقوط یگانه راه گریز است
ما از قبل قرار بوده که از کمانِ زمان به سنگ مرگ ختم شویم
ای جوانی، با اضطرابِ پیر شدن داری سپری میشوی
من خرابْ ویرانهیِ گنجْ در دل نهفتهام
به نرگس بگوید نمیرد نخشکد در بهار
ای درد ای زخم
ای زخم خندیدهی دردِ شادِ سیاه بخت
خاموش، که هنوز افق مرزِ راز را وجبی آن طرفتر راه نیست
صدای زنجیرهای زجر و زاریِ تنهایی میآید
دو نفر در راهاند یکی از او به تو میآید
یکی از تو از من به او، به تو میرسد
آنها در دیگری همدیگر را ملاقات میکنند!
بگذار که با صدای بلند بگویم تو هزارمین معشوق من هستی و بی هیچ ترسی برایت شعر بنویسم ای دردِ تاریخی ای تاریخِ درد
راهی نیست که به من ختم نشود!
لالا لالا ای دردِ دور ای زخمِ نزدیک ای مرگِ حتمی ای زندگی پاینده
بخواب ای بخت خاموشِ رقصنده بر شیشهی شکستهی شراب
بگذار تکرار کنم این جملهی دوستت دارم را
بگذار کلیشهای ترین شعر ممکن عاشقانه را برایت بسرایم
ای ماهِ بلندِ آرزو
دوستت دارم تا خودم را از یاد ببرم
ما خائنانِ به حقیقتِ نایافته
به حقیقتِ موهوم
شاعران عصر راستین کذبِ محضیم
ما کاذبترین حقیقت را میجویم
ما میخواهیم بداند انسان که خدا اگر نباشد ما به خود نمیرسیم
ای خدای ما
ای او
تو دروازهی رسیدن به این شعر
به این زخمِ بودن
به خود
به مرگ به نا معلوم
به بیراهه
به باغِ زاغهای بنفش
به دریای زردِ موجهای رنج
به آسمانِ تنهاتر از ستارهها
به زمین مغموم
به مرزِ محدودِ بودن
به رنجِ آزموده و منتهی به هیچ
تو تنها چرایی؟
چون تنهاترین
چون انسان خواست که باشی
معشوقهی من گفت خدا شاهد است که ما تنها ترین دروغگوهای کائناتیم!
نقطه سر خط
از نو
معشوقهی من گفت
تمام اتفاقات خوب در شعر میافتد
و شعرِ ما هنوز در قلب دیگریست
و در این وقتِ غریب در را باید گشود
ای درهی بی انتهای درد
سین
قاف
واو
ط
نقطه
.
۴
حنا به دست و خنده مست
چشم؛ آشیانِ جوجههای سیاه و سفید
در آوازی از “زیرک” همدیگر را دیدیم
موهایت شوشتری به پشت گردن میخواند
واژه تا انتهای این آبشار سیاه سو ندارد
شاعر در برابر واژه نابیناست
چگونه ببینمات؟
کسی نیست توانسته باشد یکباره و به تمامی آسمان شب را ببیند.
نه دست حناییایت
نه مستیِ خندهات
نه جست و خیزِجوجههایت…
تنها
فریاد موهایت
آری
تنها فریادِ موهایت
آبشار گلم
آبشار فریادِ لحظهی اشتیاقِ رودخانهاست برای دریا
فریادِ رودخانه
فریادی که زندگیام سو ندارد که ببینداش
حنای دست و خندهی مستت سرآغاز است
غروب حنا رنگ و تبسمِ چشمه
چشمه در غروب سرآغاز است
تبسمی که از کنار “زیرک” در شوشتری موهایت گذشت و در رودخانه خندید و رقصید
راه
را
گرفت
در
لحظهی
اشتیاق
آسمانی شد که چشم سو ندارد از این بیشتر برایش بنویسد.