در غبار لحظه ها گم می شود
مانند یک ستاره
_بی فروغ_
بی اعتنا شبیه سوسو می شود
در هیاهوی شلوغ یک صدا
نقشی از سکوت می شود
خورشید در دست دارد ولی
بنده سیاهی شب می شود
تنها می شود
برای تنهایی اش حصار می شود
کسی را در خلوتش راه نیست
شبیه یک چاه
بی انتها می شود
تب بی پایان غنچه ای
در تاب باز شدن می شود
خسته می شود
و بعد
در سرازیر دوش آب
به سرخی خون می شود