کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود زنبورهای نور ز گردش گریخته در پشت سبزه های لگدکوب آسمان گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته کف بین پیر باد درآمد ز راه دور پی…
کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود زنبورهای نور ز گردش گریخته در پشت سبزه های لگدکوب آسمان گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته کف بین پیر باد درآمد ز راه دور پیچیده شال زرد خزان را به گردنش آن روز ، میهمان درختان کوچه بود تا بشنود راز خود از فال روشنش در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد او دست های یک یکشان را کنار زد چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه شب را ز لابلای درختان صدا زدند از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها گویی هزار چلچله را در هوا زدند شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج