عشق و جوانی
چنین گفتا به عشق روزی جوانی
زدی ضربه به روح زندگانی
وعشق گفتا ندانی چون جوانی
زعشق روشن چراغ هر مکانی
و بی من خسته میگردی تو آنی
زعشق باورفزاید یک جهانی
نداری تو دگر حرفِی نگفته
به دلدار خودت در هر زمانی
نباشد برلبت دیگر تمنا
نمی آید دگر آن یار جانی
چه آسان مینماید آن ره عشق
سرت را دررهش گر تو فشانی
چه آسان میرود آن رهرو عشق
زاین حرف سخن آخر چه دانی
چه زیبا گشته عشق آسمانی
شود روشن ز اوهر کهکشانی
ز عشق زیبا ببینی تو جهانی
زچشم او چرا این را نخوانی
به گفتار بزرگان و مشاهیر
که عاشق میشود عاشق به آنی
نگو در راه عشق تو ناتوانی
اگر همره شوی در آسمانی
نداری تو اگر این گفته باور
نوشتم تا که شعرم را بخوانی
علیرضا دریا 95/10/22
شاعر علیرضا خمری
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو