چــه غـم ز آه مـن آن خـط روح پــرور را؟کـه بــرگـریـز نـبــاشـد بـهـار عـنـبــر راز دل ســیــاهــی آب حــیــات مــی آیـدکه تشنه سر به بیابان دهد سکندر…
چــه غـم ز آه مـن آن خـط روح پــرور را؟ | کـه بــرگـریـز نـبــاشـد بـهـار عـنـبــر را |
ز دل ســیــاهــی آب حــیــات مــی آیـد | که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را |
ز چــهـره ســخــن حــق نـقــاب بــردارد | ز دار هر کـه چـو مـنصـور کـرد مـنبـر را |
توان به مهر خموشی دهان ما را بست | اگر به موم توان بـست چشم مجمر را |
لــب سؤال، در فـــقـــر را کــلــیــد بـــود | بـه روی خـود مـگـشـا زینـهار این در را |
مــجــردان تــو از قــیــد جــســم آزادنــد | چه احتـیاج بـه کشتـی بـود شناور را؟ |
مگیر از لب خـود مهر چـون صدف صـائب | کنون که قدر خـزف نیست آب گوهر را |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج