چـندان حـلاوت و مزه و مسـتـی و گـشـاددر چشم های مست تو نقاش چون نهادچـشـم تـو بـرگـشـاید هر دم هزار چـشـمزیـرا مــســیــح وار خــدا قــدرتــش بــدادوا…
چـندان حـلاوت و مزه و مسـتـی و گـشـاد | در چشم های مست تو نقاش چون نهاد |
چـشـم تـو بـرگـشـاید هر دم هزار چـشـم | زیـرا مــســیــح وار خــدا قــدرتــش بــداد |
وان جمله چشم ها شده حیران چشم او | کان چـشمشـان بـصارت نو از چـه راه داد |
گفـتـم بـه آسـمان کـه چـنین ماه دیده ای | سوگند خـورد و گفت مرا نیسـت هیچ یاد |
اکـنون بـبـند دو لـب و آن چـشـم بـرگـشـا | دیگـر سـخـن مـگـوی اگـر هـسـت اتـحـاد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج