دل مـن بــیـقــرار از شــعــلـه آواز مـی گــرددسـپـند من ازین آتـش سـبـک پـرواز می گـرددزدسـت رد نـتــابــد رو طـلـبــکـار قـبــول حـقکه موج از سیلی س…
دل مـن بــیـقــرار از شــعــلـه آواز مـی گــردد | سـپـند من ازین آتـش سـبـک پـرواز می گـردد |
زدسـت رد نـتــابــد رو طـلـبــکـار قـبــول حـق | که موج از سیلی ساحل به دریا بـاز می گردد |
دل مــا را نـوای مــطــربــان در وجــد مـی آرد | کــبــاب مـا بــه بــال شــعــلـه آواز مـی گــردد |
ورق گــردانـی عــمــر زلــیـخــا نـامـه ای دارد | کـه انجـام محـبـت خـوشـتـر از آغـاز می گـردد |
بـه دسـت آرزو هر کس دهد مجـموعـه دل را | چــو اوراق خــزان بــازیـچــه پــرواز مـی گــردد |
غـبــار تــن نـگـیـرد دامـن دلـهـای قـدسـی را | قفس بـر مرغ وحـشی شـهپـر پـرواز می گردد |
صـفـای بـاطـن از دل می زداید عـلم ظـاهر را | کـه پـنـهـان جـوهـر آیـیـنـه از پــرداز مـی گـردد |
حذر می کردم از خال و خط خوبان، ندانستم | که مرغ زیرک آخـر قـسـمت شـهبـاز می گردد |
درافشای محبت نیست جرمی عشقبـازان را | صــدف آب از فــروغ گـوهـر ایـن راز مـی گــردد |
زبـاغ افزون گل از منع تـماشا می توان چیدن | تـماشایی عبـث محـروم ازین در بـاز می گردد |
بـه اندک روزگاری می گشـاید شهپـر شهرت | به صائب هر نواسنجی که هم پرواز می گردد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج