باران بهشدّت میبارید. پسربچّهای شتابزده خود را به من رساند و کنارم ایستاد. تمام داراییِ آن روزش را، که فقط چند برگهی کوچک فال بود، از زیر پیراهن کهنه و نمورش بیرون آورد تا رطوبت پیراهنش هرآنچه را که داشت بر باد ندهد!
منتظر بند آمدن باران شد، در حالیکه میلرزید! غمِِ اینکه اگر باران بند نیاید و نتواند فالهایش را تا چند ساعت دیگر بفروشد؛ و اینکه در آنصورت امشب چه بر سرش خواهد آمد؛ تمام دنیای کودکانهاش را تیرهوتار میکرد.
با بغضی تلخ، رو به خـدا و آسمان کـرده بود… و
دعا میکرد!
—–
غرقِ افکار خود بودیم که ناگهان اتومبیلی بسیار شیک و گرانقیمت از داخل تودهی آبِ گلآلودی که درحاشیهی خیابان و با فاصلهی کمی از ما جمع شده بود، بهسرعت عبور کرد… همهی فالهای پسرک خیس و گِلی شد؛ و لحظاتی بعد، نگاه مبهوتش، ناخودآگاه، اتومبیل را بدرقه میکرد! باران رازدار پسرک شد؛ و پسرک آرام آرام میگریست. سرد و بیصدا. هیچکس نفهمید در آن غروبِ غمانگیز او به کجا رسید. و من، تنها شاهد آن ماجرا بودم.
ایکاش میتوانستم به دنبالش بروم.
نقطه. پایان. تاریخ. امضاء.
«تکدرخت»