سمیرا یکه تاز
اهل شهرستان زرندیه، استان مرکزی
فرزند ادبیات است کارشناسی ارشد ادبیات فارسی دارد و حدود ده سال هست که به صورت حرفهای قلم میزند نوشتن را با غزل شروع کرده است
در کنگره بین المللی بانوی بلاغت حائز رتبه اول در بخش شعر سپید شده است
…………………………………….
سمیرا یکه تاز در گفتگو با خبرنگار پایگاه خبری شاعر گفت دو اثر مستقل در زمینه شعر دارم کتابهای شاید یک روز عاشق شوم و مستحبات جنون را به چاپ رسانده ام و در حوزه های غیرتالیفی مثل بازنویسی و ویراستاری هم کتابها و مقالات متعددی در اختیار دارم
وی ادامه داد من اصلا شاعر تکمحوری نیستم و برای نوشتن هم از قبل قالب انتخاب نمیکنم قوالب شعری بر اساس ذهنیت غالب در آن موقعیت و موضوع، با شعر ترکیب میشوند نوشتن در قالبهای مسمط و رباعی و دوبیتی و حتی نثرهای ادبی، داستان کوتاه و جستار را بسیار تجربه کردم این بانوی شاعر افزود شعر، دفاعیهی شاعر هست برای گفتاری که با زبان رسمی نمی شود بیان کرد. چه شاعر باشیم چه مخاطب، به شعر پناه میبریم و از این راه ثانی برای ابراز احساساتمان استفاده میکنیم با شعر، می توانیم هم انتقاد کنیم هم پیشنهاد بدهیم هم اشک بریزیم و هم لبخند بزنیم شعر جانپناهی امن برای تمام مردم است
این شاعر خوش ذوق در ادامه اظهار داشت شعر آیینی نقطهی اتصال شاعر و اهلبیت است جایی که شاعر در ذهن و قلبش واقعهای را تجسم میکند و از سر درد یا از سر شوق به حضرات ارادتش را نشان میدهدکنگره بانوی بلاغت یکی از چند نقطهی عطف در ادبیات آیینی فراملی بود که هر علاقهمندی را به مرور یک واقعهی تاریخی یا حادثهای دور از چشم سوق بدهد فراخوان بانوی بلاغت حرکت رو به جلویی بود برای نوشتنه ای نو و بدیع وی ادامه داد من همچنان که شعر آیینی را با الهام قلبی مینویسم از سایر موضوعات هم بیبهره نیستم در زمینههای عاشقانه و اجتماعی هم اشعار نسبتا موفقی دارم
یکه تاز درباره علاقمندی به شعر شاعران دیگر اظهار داشت از نظر من باید تمام شعرها را خواند چه بسا شاعری فقط یک بیت موفق و تاثیرگذار در تمام کتابش داشته باشد اما شاعر محبوب من همیشه فروغ بوده است و بس بانوی شاعر اهل مامونیه پیشنهادی هم برای برگزار کنندگان کنگره بین المللی بانوی بلاغت داشت وی گفت پیشنهادم این است که اگر کنگره بینالمللی هست زبان های دیگر را هم در این فراخوان باید مشارکت داد ما دوستان اردو زبان، تاجیک، هندو و … داریم که شاعران موفقی هستند
وی در پایان خطاب به مخاطبان پایگاه خبری شاعر گفت مخاطبان عزیزم نوشتن جسارت میخواهد و باید با ترس های ناشی از نقد بعد شعر، مقابله کرد نقد خوب و بیغرض، پلکان ترقی است
در پایان با هم چند شعر از بانوی شعر فارسی سمیرا یکه تاز را می خوانیم
1
زیر باران مانده لرزان، دختری از جنس سیب
میکشد ناز نگاهش را دو چشم نانجیب
گرگ زیبا اینچنین طناز و رعنا دیدهای؟
چشم آهو در نقاب وحشیِ مردمفریب
زیر لب میگوید آرام: آشنایی آشنا
میرود تا خاطرات آن شب گرم و عجیب…
بچگی! تکلیف شب: نقطه سرخط، بی سوال!
دامن امنش در آغوش دو دستی بیشکیب
مادرش با جسم خود سودای روحی تازه داشت
حاصلش اشک نهان دختری پاک و غریب
سکه، شاباش حراجِ فصلیِ سیب گلاب
هرزهبازار جهان در این تجارت بیرقیب
برگ نیلوفر اسیر پنجهی مرداب شد
پس چرا چون بچگی یادش نبود “امّن یجیب”؟
عکس بدمستی مادر در نگاهش قاب شد
تا گلوگاه زمان پر باشد از طعم دو سیب!!!
2
با خندهها و گریههای بیاراده
خود را درون لحظههایم جای داده
یک دختر از نسل ندانمها و تردید
آیینه در دستش کنارم ایستاده
با آرزوهای قشنگ خاکخورده
در بقچههای مخمل بیاستفاده
این مادیان خسته از شلاق و بوسه
موهای سرکش را به دست باد داده
صدها بلیت رفتِ بیبرگشت در دست
کیفش پر است از نامههای سرگشاده
با جیکجیک ساعت پیر سحرخیز
راهی شده سرخورده با پای پیاده
جیغ بنفش و بوی خون و لاک قرمز
گریه، مسافر، خاطره، فریاد، جاده
این دغلبازی که میگوید: نقابش خنده است
از دروغش شب به شب در آینه شرمنده است
خط قرمز میکشد دور لبش یعنی: سکوت
در جدال رنگها، از زندگی دل کنده است
خانهای از اشک دارد روی چشم آبیاش
گرچه لبهایش سفیر سرخپوش خنده است
پابرهنه میدود تا خط پایان، گرچه باز
قهرمان ماجرایش یک زن بازنده است
خاطرات کهنهاش در سررسید سال نو
مثل شعری عاشقانه از دروغ آکنده است
میرود سوی “نمیدانم کجای قصهاش”
احتیاط! این جاده ی بیانتها لغزنده است
3
میخواستیم بزرگ شویم که چه؟
آدم بزرگها همیشه با هم قهر بودند
بیدلیل و با دلیل
اما حاج رسول با کسی قهر نبود
حتی وقتی در جبهه دو دستش را از او گرفتند، قهر نکرد
و وقتی یک پایش همانجا جا ماند
و وقتی که محسنش را هم
روی دستهای مردم دید قهر نکرد
حتی وقتی که بچهها دزدکی گریههایش را دیدند باز هم قهر نکرد
میخواستیم بزرگ شویم که چه؟
میخواستیم شبیه حاج رسول باشیم
که تمام سنگرها اسمش را حفظ بودند
و گلولهها پیش پایش تعظیم میکردند
و خمپارهها دستبوس دستهایش بودند
بلندقامت بود
از تمام سروها بلندتر
و در چشمهایش انگار خلیجفارس جریان داشت؛
بچهها میگفتند حاجرسول معلم تاریخ و جغرافیا بوده
همین بود که مدال فتوحات تاریخ را در سینه داشت
و مرزها از شمال تا جنوب، زیر پایش فرش قرمز شده بودند
حاجرسول با هیچکس قهر نبود
حتی وقتی کوچهی تنگ آشتیکنان را به نامش زدیم
بزرگ شده بودیم
زیر پلاک معبر آشتیکنان
آنجا که نامهای سرخ لبخند میزدند