داریوش عزیزی
متولد 1354
شهرستان خرم دره
مدیر مسئول کانون تبلیغاتی و گرافیست
شاعر ،گوینده ،مجری تلویزیون
…………………………………………………………………………………
داریوش عزیزی در گفتگو با پایگاه خبری شاعر گفت از سنین نوجوانی حدود15سالگی شروع به سرودن نمودم, با وجود سرودن بیشتر از 1000غزل توفیق چاپ کتاب نداشته ام این شاعر خوش ذوق اهل دیار خرمدره ادامه داد خرم دره، نگین سبز استان به دلیل داشتن طبیعت بسیار زیبا، محیطی کاملا شاعرانه و لطیف دارد، به همین خاطر حس شاعرانگی زیادی در بین مردم موج می زند، از شاعران قرن یازدهم می توان به مولوی امام الدین احمد خرم اشاره نمود،وی اظهار داشت بنده نیز بیش از دو دهه مسئولیت همراهی شاعران جوان این خطه را به عهده دارم. وی به وضعیت انجمن های ادبی اشاره کرد و گفت بدون شک پویایی انجمن ها و تعامل بین آنها در پیشرفت هنر شعرسهم بسزایی دارد. عزیزی گفت اغلب پیگیر هنر شعر در فضای مجازی هستم وی افزود از شاعران معاصر زنده یادان هوشنگ ابتهاج، حسین منزوی، محمدعلی بهمنی و… تاثیر زیادی در زبان شعر اینجانب داشته اند وی درباره استاد حسین منزوی ادامه داد یقین دارم که مانا یاد، منزوی بزرگ، یکی از طلایه داران غزل معاصر بود و تحول در زبان شعر امروز مدیون تلاش ایشان در این زمینه بوده و هست،دوسالانه غزل یکی از موثرترین رخداد های فرهنگی استان است که امیدوارم با جدیت و اهتمام بیشتری ادامه داشته باشد
در ادامه چهار غزل از داریوش عزیزی را می خوانیم
1
تصور میکنم یک عصر و باران خیالی را
و رقص دختران آسمان پوش شمالی را
تو را میبینم از نور و غزل لبریز می آیی
هوایی میکنی با خنده هایت این حوالی را
نسیم افتاده در انبوه شالیزار گیسویت
قدم های تو افسون می کند گل های قالی را
چه حالی دارم از بوییدن عطر حضور تو
خدا قسمت کند هر لحظه ام این حال عالی را
تو می خندی و لبخند تو جاری میشود در گل
تلافی میکند مهر تو گلدان های خالی را
اگر خیام میدانست ماهی چون تو می آید
به شکل دیگری میساخت تقویم جلالی را
فقط این را نمی دانم چرا از چشم های من
گرفتی فرصت دیدار های احتمالی را؟
کویری تشنه ام در انتظار جرعه ای باران
تماشا می کنم از دور دریایی زلالی را
2
آدمیزاد است، گه گاهی گناهی می کند
یا که مثل طفل نوپا، اشتباهی می کند
شرمگین از کار خود، اما برای آشتی
باز هم از لای انگشتش نگاهی میکند
مثل یک گنجشک کوچک در میان برگ ها
با نگاهی ساده از گل عذر خواهی میکند
درد آنجا شکل میگیرد که می بیند ولی
چشم می بندد ، تبانی با سیاهی می کند
گوهر اندیشه ی زیبا و پاک خویش را
دست پرورد سیاهی و تباهی میکند
نور را میبیند اما میرود تا تیرگی
چشم هایش را به هر بیراهه راهی میکند
زندگی رودی خروشان است در راهی نشیب
هرکه جاری نیست حس بی پناهی میکند
برکه و دریا و اقیانوس با هم محرمند
صخره در گیر است، باخود فکر واهی میکند
گوش کن حتی شب مرداب را باید شنید:
صحبت از عشق میان ماه و ماهی میکند
زنده باد آنکس که میفهمد پیام عشق چیست
عشق می ورزد به دلها پادشاهی میکند
آدمیزاد است ، فرزند غرور و نفس خویش
در مسیر راست دارد کج کلاهی میکند
3
ای روزگار عشوه گری میکنی که چه؟
از کار خلق پرده دری میکنی که چه؟
محصول کارگاه تو را آزمورده ایم
با سبک کهنه پیشه وری میکنی که چه؟
با کودکان ساده دل و خوش خیال خود
نا مردمانه , نا پدری میکنی که چه؟
هر آنچه هست زیر سر توست ، نابکار
اظهار عجز و بی خبری میکنی که چه؟
با چشم خیس پنجره الفت نداشتی
با آفتاب هم نظری میکنی که چه؟
بگذار دل به حال خودش زندگی کند
در کار خیر،خیره سری میکنی که چه؟
هرگز پی مقام و بزرگی نبوده ایم
با ما رفاقت قجری میکنی که چه؟
4
حرفی بزن که حال مرا جا بیاورد
حالی برای یک دل شیدا بیاورد
گفتی بهار رفته به شهر شکوفه ها
رنگین کمان به دامن صحرا بیاورد
گفتی که قول داده برای دل درخت
سوغاتی قشنگ از آنجا بیاورد
امشب خبر رسیده که با کوله بار سبز
از راه آمده است ، بفرما بیاورد
لطفا بگو برای من از چشمه ی محال
یک جرعه اتفاق گوارا بیاورد
چشمم همیشه منتظر این دقیقه بود
حالا چگونه تاب تماشا بیاورد؟
میترسم از دوچشم پر از آفتاب تو
با یک اشاره دخل دلم را بیاورد
قلبم شکسته تاب نمی آورد، ولی
با لحن عاشقانه بگو ، تا بیاورد
شوقم شکفته است پدر خواندگی کند
کو فرصتی که عشق به دنیا بیاورد؟