به شبی طولِ یلدا، دلِ ما غم زده است
شمعِ بزم است ولی سایهی ماتم زده است
نیست گرمی ز سخنها، نه نوایی ز شراب
هر کسی گوشهی دل، زهرِ غم در زده است
برقِ گوشی به کف و شوقِ جهان در صفحه
دل به تصویرِ خیالی همه محکم زده است
نه چراغی، نه نوایی ز سرود و آواز
خندهها در هوسِ جیبِ فراهم زده است
دوست با دوست غریب است و به یادِ فرداست
قصهی عشق به دیوارِ عدم دم زده است
بایدم مهر بجوییم به آیین کهن
دل ز این حالِ غریبانه کمی کم زده است
بهمنا، جامهی شعر از سرِ شوقت دوزم
که ز تو نور به این ظلمتِ مبهم زده است