کاوه احمد زاده
از آن روزی که فهمیدم دلم پیش تو جا مانده
دهانِ زخمم [از بس که تعجّب کرده] وا مانده
خلأ کلّ وجودم را گرفته توی آغوشش
چونان کهنه سه تاری که غریب و بی/نوا مانده
بلاتکلیف و بی تابم ، شبیهِ تخته ای پاره
که از کشتی جدا گشته ست و بر دریا رها مانده
اگر آتش گرفتن سرنوشت شومِ پروانه ست
خوشا بر حال آن کِرمی که توی انزوا مانده
قمار عاشقی کردن اگر سرمایه می خواهد
هنوزم در وجود من پشیزی از وفا مانده
از آنجا که نفس از سینه ام بیرون نمی آید
یقین دارم دل بیچاره ام در زیر پا مانده
2
صدای در به گوش من چرا بیگانه می آید؟!
بجز فکر و خیالت که کسی اینجا نمی آید!
توهّم میزنم گویا سرایت کرده در جانم
صدای استکان هایی که از میخانه می آید!
تو مثل رودی و هرگز به مبدأ برنمیگردی
پرستو کَی سراغ لانه ی ویرانه می آید؟!
شبیهِ شمع دارم از درون خویش میسوزم
از اندوهِ بلایی که سرِ پروانه می آید!
دلیل سر زدن های کبوتر باوفایی نیست
فقط از روی ناچاری برای دانه می آید
دراین شب های تنهایی به حال خویش میخندم!
مگر کاری بجز خندیدن از دیوانه می آید!؟؟
کاوه احمدزاده