غزل از جمله قالب های کلاسیکی می باشد که حصار عالمش را فقط تخیّل می تواند بشکند.
تخیل و تصویر از ستونهای ثقلی غزل است . معمولاً خلق در کمترین مقدار ابیات در غزل ، بهتر است در مفهومی عمیق و دارای آرایه های محکم ادبی باشد. اما هیچ استاد غزلی نمی تواند همه ی آنچه را که می بیند بطور دقیق بر روی کاغذ بیاورد . لذا شاعران در عالم تخیل و تصویر ، آنچه را که براحتی ترجمه می شود بر داشته و از مابقی فیلم می گذرند .
به همین خاطر است که عرض میدارد عالم غزل، بسی گسترده و تمام نشدنی می باشد.
گاهی وقتها می بینید یک کتاب حرف در بیتی از غزل خوابیده!
و عالمی پند از عباراتش در جریان می باشد.
باری،تاثیر گذاری حرفی که در قالب غزل بوده به مراتب قوی و محکمتر است. لذا هیچوقت به فکر این نباشید که روزی قالب غزل از مُد خواهد افتاد ، بلکه رفته رفته بر اقتدارش افزوده شده و تا زمانی که زندگی در نفسگاه بشر جاریست ، دوام خواهد داشت.
جناب علی سعادتخانی از جمله غزلسرایان ماهری هستند که تخیل و تصویر ، مایه ی طبعشان بوده و بیشتر به مفهوم می اندیشند و غزلهایشان گنجینه ی پند و ادب و معرفت است. من غزلی از ایشان ندیدم که در آن محبّت جاری نباشد. از اینکه بر غزلهای شیرین و خودجوش این دوست بزرگوارم خیلی علاقه دارم لذا اجازت خواستم تا افتخار دهند پروازی بر محدوده ی عالمشان داشته و همگام با سایر دوستان عزیز ، سیاحتی از دنیای زیبا و حیرت انگیزشان را غنیمت بشماریم .
ابتدا شعر را با تامّل مرور می کنیم:
تو….و…من
آن گونه ها که مشت زدی تن نبود…بود؟!
در زیر تیغ دست تـو گردن نبود…بود؟!
مترو رسید و از بغل “خوان ها”گذشت
اینجا کسی به فکر تهمتن نبـود…بود؟!
دل پیچه های کهنه ی دیوار و کـوچـه ها
واگویـه های سخت شکستن نبـود…بود؟!
هر کس رسید تیغ به غیرت کشید و رفت
آن آبروی ریخته آهـن نبود…بود؟!
وقتی که آسمان و قفس دستشان یکی ست
سهم پـرنده این همه بستن نبود…بود؟!
احساس می کنم که کسـی چشممان زده
این فاصله میان تو و من نبود…بود؟!
عزل را خواندیم.
بسیار زیبا و روان و دارای معنایی عمیق و تحیّر افزا می باشد.
جهت سهولت بررسی ، شعر را از چند جهت مورد بازبینی قرار می دهیم:
الف- نقد و بررسی از لحاظ وزن و ریتم موسیقیائی:
غزل در نماد: U-U-UUU-U- با وزن « مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلُن » (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف) می باشد.
وزن موسیقیائی بیرونی و درونی نیز زیبا و عاری از دست اندازهای عروضی و سکته های هجایی می باشد.
حقیر بارها عرض کرده ام که وقتی در غزلی موسیقی کلمات درست و روان بوده و اوزان موسیقیائی خالی از دست انداز و سکته شد به احتمال نود و نه درصد ، سراینده ی آن شعر، به علم عروض ، کاملاً مسلط بوده و اوزان مختلف عروضی ملکه ی ذهنش می باشد.
ب- نقد و بررسی از لحاظ تکنیک و قوافی:
تقریباً بیت ها بطور مستقل بوده اما دو مصرع هر بیت از لحاظ ارتباط با همدیگر ،محکم می باشند. ردیف ( بود…نبود؟!) بسیار عالی و شیرین است. در این ردیف قافیه ها ی نرم ، احساس عجیبی نهفته و آتشی دارد از کوره ی جان که نرم نرمک، آدم را می سوزاند.
چرا اینگونه با احساسی لطیف توجیه می کنم؟!
زیرا می خواهم عرض کنم که همین نوع ردیف ها ، می توانند در زبان یک شعر کلاسیک تاثیر به سزایی داشته باشند.
این نوع ردیف در این شعر با این مضمون زیبا، زبان شعر را از کلاسیک دیروزی بسوی امروزی روان داشته و باعث شده که مضمون از حالت خشن درآمده و نرم و پرنفوذ جلوه کند.
من بشخصه، هیچوقت خشونت و جنگ در ادبیات را نمی ستایم . آن اندیشه ای را که زبان ادبیات ما می تواند با نرمخویی در جوامع بشری به مورد اجرا گذارد با هیچ اخلاقی به غیر از محبّت و احساس قابل نفوذ واقعی نیست.
قافیه هایی که در این شعر استفاده شده اند عبارتند از :
تن،گردن،تهمتن،شکستن،آهن،بستن،من
می بینیم همه ی قوافی از کلاسیکی های تکراری بوده اما برای اینکه با ردیف نرمی چون « بود…نبود؟!» افتاده است ، در امروزی بودن زبان، تاثیری دوچندان دارد.
اما با این حال، توصیه شده که از قوافی بکری نیز بهره مند شویم.
ج- نقد و بررسی از لحاظ آرایه های ادبی:
روی این شعر با توجّه به حجم کوچکش از لحاظ آرایه های ادبی ، کار خوبی شده است.
تشبیهات و استعاره های مصوّری چون: تیغ دست،دل پیچه های دیوار و کوچه،دست آسمان و قفس، می توانند بر دل انگیز بودن سایر عبارات نیز کمکی کرده باشند.
ایجاز ، موجب پختگی عصاره ی کلام گشته و استفاده از تاکیدات و کنایه های تاثیر بر انگیز در این شعر، جدا از آرایه های بکر امروزی نمی تواند باشد.
د- نقد و بررسی از لحاظ زبان و برداشت معانی:
زبان شعر از نوع کلاسیک همیشه تازه بوده اما به زبان ساده ی امروزی خیلی گرایش دارد.
« ردیف » که در این شعر، موجبات حساسیت و وسواس شاعر را فراهم آورده است ، از جاذبه های قوی زبان به سوی امروز می باشد! و صلاح نمی دانم که از زایش و تصویر نخستین جدا شده و برای شعر ،تصویری غیر از آنچه متولد شده است بیافریند.
من چند مورد از ردیفهای درخور این شعر ( مانند: نبوده پس! ، نبود…آخ! ، نبوده است!…) را از لحاظ تکنیک و زیبا شناختی زبان در غزل ، یکی یکی امتحان و مقایسه کردم، دیدم همان اولی ( نبود…بود؟!) که از اعماق دلی جوشیده بر آمده است، بهترین می باشد. و در بکر و امروزی بودن زبان شعر نیز تاثیر بسزایی دارد.
از اینها گذشته ، استفاده از عباراتی چون « مترو » هم ، هرچند که واژه ای بیگانه می باشد اما چون در زبان محاوره ای ما مصطلح شده است،در نوگرائی زبان بی تاثیر نیست. و همینطور تصاویری نوین چون مصرع : « وقتی که آسمان و قفس دستشان یکی ست ».
زبان شعر ، گویا و در عین سادگی، بسیار هم پیچیده است،برای اینکه ذهن مخاطب را در لابه لای عبارات درگیر مفاهیم کرده و بر اندیشه ای عمیق و متفکّرانه وا می دارد . اگر بر عمق مطلب نفوذ نکنیم نمی توانیم پیام شعر را بطور اکمل برداشت بکنیم و همچنین ردیف ( بود…نبود) بر شدّت تفکّر درونی در شعر می افزاید، چنانکه حتّی موجب پدیدار شدن زمینه های ابهام و ایهام در احساس مخاطب را فراهم می آورد و البته این نوع صنعت و درگیر کردن ذهن در موضوع به نحوی که بر گرفتن اصل پیام مانعی ایجاد نکند ، حسن است.
معلوم است که عالم شاعر بسی عمیق و آتشین می باشد.
بدون ورود بر عالم،کسی چه می داند ، قیمت حاصل از خون دل شاعر در دیواره های کهکشان طبع جهانسوز را؟!
کسی چه می داند که شاعر در بیت بیت این غزل چه ها دیده و کشیده و به چه سرعتی ،عالم بر سرش دور زده است؟!
شاعر با احساسی که جز محبّت و صفا چیزی نمی داند ، اگر یکباره ظلمی را که بر بودنش انتظاری نداشته ، نظاره گر باشد به چه حالی می افتد؟!
حرف شاعر در این شعر برای یک نفر نمی باشد بلکه با کل نفوذ آدمیت،حساب و کتاب می کند. و آن چیزی را که از بشر انتظار نداشته به عینه می بیند و تاسف می کند.
می دانید چرا من راضی بر حذف ردیف زائیده شده ی نخستین ( بود…نبود؟!) نشدم؟!
برای اینکه در این ردیفها، زبان ، زبان اتمام حجت است.
ضمن اینکه طرف را با تاکید بر هشیاری دعوت می کند ، یک جهش فکری نیز روی این اصل که شخص بر ابتدای خودش فکر کند ، ایجاد می گردد.
شروع شعر به سبکی تازه و نزدیک بر ژانر پساغزل ها جلوه می کند. برای اینکه بدون مقدّمه و در همان ابتدا ، مچ طرف را گرفته و تصویر را به حرکت در می آورد!
دقّت بفرمایید:
آن گونه ها که مشت زدی تن نبود…بود؟!
در زیر تیغ دست تـو گردن نبود…بود؟!
شاعر چنان ماهرانه و استادانه نسبت به شروع کلام اقدام کرده که برای مخاطبی که خود اهل احساس باشد جای سئوال باقی نگذاشته است.
« تو » عالمی است پر از آدم و « من » عالمی است پر از انسان.
خدای من!
چه می گویم؟!!!
آری ! همین است دیگر …!!! چه کار کنیم؟!
ما به غیر خون دل خوردن و ناله چه کاری از دستمان بر می آید؟!
قیامت در حیطه ی ماست؟!
احترام بر وجود بشر و نگاهداشتن ارزش همنوع خود در حدّ انسانیت ، کار هر آدمی نیست.
بعضی وقتها آدمی، ستم بر همنوع خود را چنان روا می داند که گویا خدا او را آفریده است تا کتک بزند و خون بریزد . وا اسفا که اکثر این موجودات، خودشان را چنان به نافهمی می زنند که باید مردی چون سعادتخانی برخیزد و برایش بگوید: « بود…نبود » و اعتراف بگیرد و آنوقت بفهماند که در چه محیطی روزگار گذرانده و با چه زهری به رویاهایی پر از جهنّم پریده و بیهوده در دام موقتی تکبرش جا خوش کرده است و هیچ ….خجالت هم نمی کشد:
مترو رسید و از بغل ِ “خوان ها”گذشت
اینجا کسی به فکر ِ تهمتن نبـود…بود؟!
کلمات بطور کنایه آمیز و تحیّر بر انگیز پیش می رود. مقدرات در ذهن شاعر عوض می شود. نبودها بود می شوند و بود ها نبود.
آنچه را که نمی بایست بشود ، می شود!
البته ، شاعر می توانست در اینجا « مترو » را در پوسته ی تشبیه یا ترکیب مشبه قرار دهد و تصویری شفافتر ایجاد بکند .
اشاره است بر گذران زندگی امروزی و قطار احساس های بی تفاوت که حادثه را می بینند اما بر حادثه شکن فکر نمی کنند.
مگر می شود از هفتخوان رستم گذر نمود و یاد رستم نکرد؟!
مگر می شود که گرسنه ماند و یاد گرسنگان نکرد؟!
مگر می شود که نا عدالتی در جهان را با عمق جان و دل لمس نمود و یادی از مظلومیت علی(ع) نکرد؟!
تو را چه شده است؟!
مگر انسان هم به همین زودی عوض می شود؟!
این است رسم روزگار؟!…
شاعر کم کم به مغز کلام نزدیک می شود:
دل پیچه های کهنه ی دیوار و کـوچـه ها
واگویـه های سخت ِ شکستن نبـود…بود؟!
این همه که حتّی دیوار و کوچه ها شاهد شکستن تو هستند …آری! دل….. بله؟! نه بابا اصلاً تو هیچ دلی را نشکسته ای که !! این منم که شکسته ام . این همه دیوار و کوچه دروغ می گویند فقط تو راست می گویی!!! نبود!…. بود؟!… بگو بود !… خجالت نکش! نه بابا ! نبود که …. خودت بگو بود… شرم کن!
هر کس رسید تیغ به غیرت کشید و رفت
آن آبروی ریخته آهـن نبود…بود؟!
جان من بگو « بود » و قضیه را تمام کن! من دارم اتمام حجّت می کنم ها !!
آبرو آهن که نبود . پس تیغی که غیرت را برید به دنبالش آبرو را هم می ریزد. نمی ریزد؟! می ریزد.
شعر ، بطور عجیب پر از کنایه است و شاعر وارد مغز کلام شده است:
وقتی که آسمان و قفس دستشان یکی ست
سهمِ پـرنده این همه بستن نبود…بود؟!
گاهی وقتها احساس می کنم در تصویر و مفهوم، پارادوکس هایی پنهان، عرصه می گیرند.
در این بیت ،« حشو » هم ایجاد شده است.
شاعر می توانست بهتر از این و شفافتر از این نیز بگوید.
دقت داشته باشیم که صحبت از « آسمان » است و باید پوسته ی پیام بطور کلی برداشته شود.
معنای عبارت « قفس» را در اینجا ضعیف می بینم . آسمان را چه ارتباط با قفس؟! البته این چنین مشکلی زائیده ی ایجاز است.
شاعر می خواهد آخرین سخنش را چنین بگوید که : اگر کالبد با آسمان هم پیمان باشد ، روح آزاد می شود !!!
این شدنی نیست. برای اینکه روح و کالبد همیشه در مخالف همدیگرند . بدین ترتیب که : کالبد می خواهد در این دنیا بماند و روح می خواهد به آن دنیا برود که البته سرانجام، روح بر هدف خویش می رسد.
شاعر در اینجا خیلی به تخیل رفته است و شاید هم دست کالبد نردبانی شد برای آسمان و اتصال روح انگیز مابین برقرار شد و حاجت برطرف گردید که در آخر، آن امر هم به قدرت روح می تواند انجام گیرد!
ای کاش ارتباط معنائی در حالت عمودی در این شعر با چنین مضمونی عمیق بطور پیوسته حفظ می گردید. در حالت کلی مضمون شعر ، کمی تا قسمتی پراکنده گویی و تا حدّی حالت کلّی گویی دارد. بطوری که اگر بعضی ابیات را از شعر حذف کنیم در مفهوم کلی تاثیر چندانی ندارد.
احساس می کنم که کسـی چشممان زده
این فاصله میان تو و من نبود…بود؟!
عبارت « چشم زدن » انتهای کلام را بسوی خصوصی نگری می کشاند! در حالی که اگر یادتان باشد، برداشت ما در ابتدای غزل کلی و برای عموم بشر بود.
البته در قبال اینها، اشاره به این هم داشتیم که : « من » می تواند عالمی از انسان و تو می تواند عالمی از « آدم » باشد.
تو هم بشری و من هم بشرم .
تو هم احساس داری و من هم احساس دارم
تو احساست از دست نرفته بود که!… رفته بود؟!
پس بدان که مانعی و باعثی در این میانه بوده است.
اگر متوجه بودی هیچوقت این همه فاصله بین من و تو نبود…بر چشم بد لعنت…
نمی دانم چه بگویم!
نوشتم اما اگر نمی نوشتم از این بهتر بود.
راستش را بخواهید هنوز هم گیجم.
گویا برگشته ام تا دوباره وارد عالم علی بشوم.
احساس می کنم که عوضی رفته ام.
برای اینکه این غزل آنچنان روحم را در گیر خودش کرده که دنیای بیکرانش را عمیق و حیرت بار می نگرم.
با این همه تحیّر که دست به قلم برده ام حتماً بدون خطا نمی باشم.
واقعاً خجالت می کشم در خصوص عالم شاعر بزرگی چون جناب علی سعادتخانی حرفی بزنم.
ایشان به معرفی حقیر نیازی نداشته و ندارند.
دوستان،همه مستحضرند که جناب سعادتخانی خود صاحب کتاب و استاد سخن هستند. غزل های این بزرگوار بیشتر گرایش عرفانی داشته و قلمی پرمغز و عمیق دارند.
باری ،خدا را شکر که مجالی شد تا گوشه ای از عالم زیبایشان را دریافته و از سیر در گلستان طبع گهربارشان فیض ها ببریم.
امیدوارم جناب سعادتخانی عزیز سالهای سال زنده باشند و بیافرینند تا به مبارکی قدم زرّینشان بیاموزیم و لذت ببریم.
خدا یار و یاورتان باد
خادم اهل قلم
دادا بیلوردی
بخش نقد ادبی | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو