درد میکشید، ناله میکرد، پاره میشد. به جز سه – چهار نفر که مات به عنتر بازیش مینگریستند ، دیگران هرکدام مشغول به
کاری بودند. گاهی بزرگترها که تخته نرد بازی میکردند برمیگشتند و نیم نگاهی به خود نمایی اش میانداختند و بعد به جر زنیشان ادامه میدادند. کم کم صدایش بالا و بالا تر میرفت، بلند شد دستهایش را دو طرف شقیقه اش گذاشت حالش بهم میخورد یکمرتبه سرش را محکم به دیوار کوبید … !!!!!!!!! سروش پرید و بازویش را کشید که سر خونیش را بر گرداند و قاه قاه شروع به خندیدن کرد ، هنوز حالش بهم میخورد ، معلوم نبود گریه میکند یا میخندد! هرچه بود حالت تمسخرامیز ترسناکی به چشمانش گرفته بود دست سروش را هل داد و داد زد “اه!! که چی آخرش که چییییی؟ قاه قاه میخندید (یا شایدم میگریست!!) “همه چیش مزخرفه شادی ، غم ، لذت ، عشق ، حالم بهم میخوره خنده اش شدت یافت ” میدونم، میدونم این عوالم کذایی رو هممون تجربه کردیم و میکنیم، یه مشت مزخرفه پوچ الکی که تو همه هست و بالاخره یه جایی خودشو نشون میده. شایدم نده ، اه”!! نا گاه …شل شد و با صدای آرامی ادامه داد ” اصلا که چی؟ مگه آدما تا الان چه غلطی کردن؟ اصلا میخوان چه غلطی بکنن؟؟! (لبخندش ترسناک و جنون آمیز اما نگاهش غم انگیز بود ) “شاید هر کار مزخرفی کرده باشن اما مطمئنم یکارو نکردن”!! دهنهای باز و چشمان منتظر رو نگاه کرد و با حرکت تندی چاقویی رو از روی میز برداشت ، دور کله اش را مثل هندوانه برید ، خم شد و مغز او مثل مشتی از کثافت به زمین ریخت! انگار از بالا قی میکرد….پایان
نویسنده : اورانوس د ف ا
بخش داستان کوتاه | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو