فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 17 اردیبهشت 1403

معصومه سادات شاکری

تصویر تست
تصویر تست

معصومه سادات شاکری

معصومه سادات شاکری،فرزندسیدمحمد،متولد 1362،زادگاه خراسان رضوی،نیشابور،
ازسال1381، سرودن شعر را آغاز کرده است،
معصومه سادات،باشعرکلاسیک پا به عرصه ادبیات گذاشته است،ولی انگار ذهن وزبان او باشعرسپید سنخیت بیشتری داشته است.
از این شاعر نیشابوری  دو کتاب به چاپ رسیده است :
1- «سایه هایی که کوتاه می شود» چاپ1386، نشرسخن گستر، مشهد
 2- «چمدانی از حرف های نگفته» چاپ 1392،نشر سخن گستر مشهد
معصومه سادات شاکری،در بیش از پنجاه کنگره و جشنواره ی شعرکشوری به عنوان شاعر برگزیده حضورداشته است.
آثار او در مطبوعات و چندین  کتاب چاپ شده است.

1
« چمداني از حرف هاي نگفته»

سال هاست رفته اي.
من با چمداني از حرف هاي نگفته،
در ايوان بي گلدان خانه مان
نشسته ام.
باران
دلتنگي هايش را مرور مي كند…
بگذار كاروان كاروان يوسف بياورند،
كسي نجابت پيراهنت را فتح نخواهد كرد.
همين كه سهم بادبادك هاي مان تمام شد،
بزرگ شديم…!
شبيه آدم بزرگ ها
با تبسّمي مسالمت آميز
روزگار مي گذرانيم.
ديوار چين هم كم مي آورد،
وقتي نمي گذارند دوستت داشته باشم.
به چشم هايت بدهكارم…!
به گل هاي بر باد رفته ي دامنم بدهكاري!
به اندازه ي جنون سرانگشتانم…
از تو چه پنهان!؟
سياستمداران
دروغ هاي مودّب مي بافند.
اقيانوس ها
ماهيان كوچك را مي بلعند.
در دنيايي كه
كشتي ها هم پسر نوح را عاشق اند،
مي ترسم حتي نامت را زمزمه كنم…
«نگذار!
نگذار، دوباره
ليلا قسمت ابن السلام شود… »
چشم هاي تو كي انقلاب مي كنند؟

معصومه_سادات_شاكري_نیشابور

2
«زنی که شاعر است»

گاهی تنهایی یک زن
آن قدر عمیق است
نمی شود از کلمه ای به کلمه ی دیگر
از سرزمینی به سرزمین دیگر
به فراموشی برود.
بعضی ها نمی دانند
زنی که شاعر است
حساس تر,
تا واژه ها را کنار هم بگذارد
فقط خدا می داند
چقدر باران را قدم می زند…
بعضی ها
که فقط زبان شان را می چرخانند
نمی فهمند
یک زن
همین طور که شعر می گوید
فکر می کند
به خرید سبزی که شاهی بیشتری داشته باشد
که مرد کارگرش دوست دارد
به قبض های ردیف شده
به چرخ خیاطی
که صبوری دست هایش را کم می آورد
به این که جوری حساب و کتاب کند
آخر ماه پول اجاره کم نیاید.
زنی که شاعر است
نمی گذارد
کودکان را
آموزش نظامی بدهند
که سیاووش ها را سر ببرند.
رو می کند
دست مهدعلیا را
تا حاجب الدوله
حکمش را به گور ببرد
تا در امان بماند امیرکبیر …
می تواند مرد باشد
مثل ریزعلی
قطاری را نگهدارد که ماتم می آورد…
نمی گذارد
آل سیاه
با نام سپید خدا
روی پرچم اش
نان از جنگ بخورد
که بیشتر از این
سوگوار پرنده ها نباشیم.
نمی گذارد
ملک سلمان
در ضیافت شام دوستانه اش
همین طور که موشک ها را می شمارد
فکر کند به جشن های رقص شمشیر
به توهم این که حقوق بشر
چقدر برازنده ی اوست !
زنی که شاعر است
می تواند از بلندگوی شعرهایش
صلح را
در تمام جهان
منتشر کند.
#معصومه_سادات_شاكري_

3
«درد مشترك»
از خانه ي ما
تا انقلاب راهي نيست…
وقتي پدر
با دست هاي سيماني
و موهايي خاك گرفته
باز مي گردد.
مادر،
بغض هاي اساطيري اش را
پنهان مي كند
تا نفهميم
چقدر دلش مي خواهد
بي دغدغه
يك آب خوش
از گلويش پايين برود.
و پدر
كه سال ها پيش
دو بند از انگشتان اش را
در كارخانه اي
پاي تعهّدش گذاشت…
… پدر، مادر و من
درد مشتركي را آه مي كشيم.
تنهايي
درد«مولايي كه ويلايي نداشت»
و با همه ي چاه ها رفاقت داشت…
با اين حساب
حتّي در خواب هاي مان
دنبال ستاره ي قرمزيم
دنبال كسي كه آمدنش قطعي ست
و همه ي چيزهاي خوب را
جوري قسمت مي كند
كه هيچ دستي دلشوره ندارد
و مادر
بعد از سال ها
به خريد مي رود.
     
         #معصومه_سادات_شاکری_

4
«فروغ دیگری»
                                  
دنیا به کام ما نمی چرخد,من دختری از نسل پاییزم
دریای چشمم خشک خواهد شد,مثل حواصیلی غم انگیزم

 مردی شبیه داش آکل نیست تا چشم هایم را بلد باشد
 با شعرهایم مهربان باشد,با من که از احساس لبریزم

هی «داروگ کی می رسد باران!»,قحطی به جان برکه افتاده است
برگی به روی تک درختی خشک,با یک تکان ساده می ریزم

این جا که جای زندگانی نیست,تیمورها داروغه ی شهرند
سلطان جلال الدین نمی آیی!؟بی تو اسیر دست چنگیزم

در من  <فروغ>دیگری زنده است,فوجی پرستو روی  دستانش
هر شب  برایت واژه می بافم,مهرت که باشد گردن آویزم

حتما برایت باورش سخت است,این زن چگونه طاقت آورده!؟
با یک جهان اندوه می سازد, درگیر این دوران  پرهیزم

تنهایی  من مثل مولاناست,مثل نشابور پس از چنگیز
از بلخ تا قونیه می آیم,وقتی تو باشی شمس تبریزم!

 #معصومه_سادات_شاكري_نیشابور

5
«وصف اقيانوس»

من از طعم قفس،اين راه راه سرد،لبريزم!
گناهم چيست،عمري را اگر با غم گلاويزم!؟

شبيه تك درختي پير در يك جنگل متروك
تنم مي لرزد از روزي كه با طوفان درآويزم

نه دردل شورشيريني،نه برلب نامي از فرهاد
مگر با دست هاي تو،از اين اندوه بگريزم

هنوز از چارچوب در،صداي درد مي آيد
ازاين غم نامه همچون برگ،در چنگال پاييزم!

تو خوب مطلقي،من هم زمستاني ترين فصلم
بهار من! رهايم كن از اين روح غم انگيزم

كه اين طفل زمين افتاده،چشم از مادرش دارد
كمك كن زانوانم را مگر از خاك برخيزم!

اگرچه ناسپاسي مي كنند اين قوم دريا را
ولي من از نگاه روشن ات هرگز نپرهيزم

قلم هرچند كم مي آورد از وصف اقيانوس
منِ ساحل نشين،بانو!به دامان كه آويزم!؟

#معصومه سادات_شاكري_نیشابور