مظاهر مصفا
زندگینامه
مظاهر مصفا فرزند اسماعیل مصفا در سال ۱۳۱۱ در اراک در خانوادهای با فرهنگ از اهالی تفرش به دنیا آمد. در زمانی که تنها ۴۰ روز از تولدش میگذشت، خانوادهاش به قم نقل مکان کردند. پدر وی در اداره «سجل-احوال» (سازمان ثبت احوال) کار میکرد. مصفا دوران تحصیلات اولیههٔ خود را در مدرسه حکیم نظامی قم سپری کردو سپس دوران متوسطه را در دارالفنون گذراند و به دانشسرای عالی رفت و به تحصیل در رشته ادبیات مشغول شد. و تحصیلات خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی تا اخذ درجه دکتری از دانشگاه تهران ادامه داد و با تاییدیه بدیعالزمان فروزانفر به پایاننامه وی تحت عنوان «تحول قصیده در ایران»، موفق شد مدرک دکترای خود را اخذ نماید. همزمان با ادامه تحصیل به استخدام آموزش و پرورش درآمد و مدتی هم رئیس فرهنگ قم بود و چندی هم ریاست مدرسه عالی قضایی قم را به عهده داشت.
برادر بزرگتر وی ابوالفضل مصفا و خواهر وی خانم مصفا (مادر فؤاد حجازی آهنگساز معروف) از استادان زبان و ادبیات فارسی هستند.
او در جوانی با دکتر امیربانو کریمی (استاد ادبیات دانشگاه تهران) دختر امیری فیروزکوهی (شاعر معروف معاصر) ازدواج کرد و از وی صاحب فرزندانی شد که از آن جملهاند: علی مصفا (بازیگر سینما و تلویزیون و همسر لیلا حاتمی)، کیمیا مصفا (عروس دکتر [[سید جعفر شهیدی])، گلزار مصفا و امیر اسماعیل مصفا دارای مدرک دکتری فیزیک و استادیار فیزیک دانشگاه صنعتی شریف (تخصص در زمینه تئوری ریسمان)
از دیگر سوابق علمی و اجرایی وی میتوان به دبیری دبیرستانهای تهران، ریاست انتشارات و مدیریت مجله آموزشوپرورش، دانشیاری دانشگاه شیراز و ریاست دبیرخانه مرکزی دانشگاه شیراز اشاره کرد.
مظاهر مصفا یکی از قصیدهسرایان ایرانی بعد از ملک الشعرای بهار (محمدتقی بهار) است. وی در کشورهای افغانستان و هند و دیگر کشورهای فارسی زبان نیز دارای شهرت است. قصیدهٔ «هیچ» او یکی از شعرهای اوست که دکتر غلامحسین یوسفی در کتاب «چشمهٔ روشن» به بررسی آن پرداخته و پروفسور صلاح الصاوی (شاعر و سخنسنج مصری) در کتاب «العدمیه فی شعر» آن را ترجمه، نقد و بررسی کردهاست. تاکنون چند مجموعه شعر از او به چاپ رسیده که از آن جملهاست: «ده فریاد»، «سی سخن»، «پاسداران سخن»، «توفان خشم»، «سپیدنامه»، «سیپاره» و…. همچنین تصحیحات وی بر دیوان ابوتراب فرقتی کاشانی، مجمع الفصحاء، نزاری قهستانی، سنایی، سعدی، نظیری نیشابوری و جوامع الحکایات عوفی منتشر شده است.
توفان خشم (چهل چکامه)
ده فریاد (مجموعه شعر)
سپید نامه (مجموعه شعر)
سی پاره (مجموعه شعر)
سی سخن (مجموعه شعر)
شبهای شیراز
قند پارسی
نسیم
تصحیح دیوان ابوتراب فرقتی کاشانی
تصحیح مجمع الفصحاء (در چندین جلد)
تصحیح دیوان نزاری قهستانی
تصحیح دیوان سنایی
تصحیح کلیات سعدی
تصحیح جوامع الحکایات عوفی (در چندین جلد)
نمونه اشعار:
به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟
دل خسته لرزید و گفتا دریغ
به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟
بگفتا که هست آری اما دریغ
بلی از من و عمر ناپایدار
نمانده ست بر جای الا دریغ
شب و روزها و مه و سالها
گذشتند و ماندند برجا دریغ
رسیدند هر روز و شب با فسوس
گذشتند هر سال و مه با دریغ
رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس
گذشتند و گفتم دریغا دریغ
2
مه و سالها هرچه بر ما گذشت
طرب کاه و اندوه افزا گذشت
شب و روزها از پی یکدگر
امید افکن و عمر فرسا گذشت
مه و سال با ای فسوسا رسید
شب و روز با ای دریغا گذشت
رسید از غم و درد جانم به لب
به من لحظه و ساعتی تا گذشت
غم هستی من- که جز غم نداشت
شتابان رسید و شکیبا گذشت
اگر بود شادی- که هرگز نبود
چو برق آمد و برق آسا گذشت
چه حاصل ز دیروز و امروز من
که این هر دو در فکر فردا گذشت
نداند کسی جز من و روز و شب
که بر من چه روز و چه شبها گذشت
به شبهای عمرم که از دیرباز
به یاد تو ای ماه سیما گذشت
ز خود پرسم آیا سپیده دمید
شب هجر باقی بود یا گذشت
به خود گویم از بهر تسکین درد
اگرچند درد از مداوا گذشت
مخور غم که گویا سپیده دمید
شب تیرۀ هجر گویا گذشت
مخور غم که این زندگی هرچه بود
بد و خوب یا زشت و زیبا گذشت
بلی عمر من روز و شب سال و ماه
بسی سخت بگذشت اما گذشت
گذشتم ز هستی که در روزگار
توان رستن از هر غمی با گذشت
ز مهر تن توبه سوز تو نیز
گذشتیم و شوق تمنا گذشت
تواند کشد دست از ناکسی
کسی کز سر جمله دنیا گذشت
ستم هرچه کردی و خواهی بکن
ز تو ما گذشتیم و از ما گذشت
ولی از تو می پرسم ای سنگدل
که از تو خدا خواهد آیا گذشت؟
3
دیدی به روزگار، غم روزگار، چشم؟
دیدی چگونه بود خزان و بهار چشم؟
ناخن کشید در تو و شد ناخنه پدید
بی ناخن زمانۀ ناخن گذار چشم
دیدی چه کرد با تو زمانه به سال و ماه؟
دیدی چه کرد با من لیل و نهار چشم؟
چون مار پیسه گشت جهان گرد خویش و من
هردم گزیده گشتم ازین پیسه مار چشم
دیری ست خیره ماندی در آن غبار دور
چندان که تیره گشتی، از آن غبار چشم
گفتی کزان غبار سواری برون جهد
نزدیک شد غبار و نیامد سوار چشم
زاری ز حد گذشت و نزاری به حد رسید
تا چند از گریستن زارزار چشم؟
عمری نظر به راه شب و روز دوختی
دیدی چه حاصل آخر ازین انتظار چشم؟
دانی چه بود حاصل یک عمر انتظار؟
من تیره روز ماندم و ماندی تو تار چشم
ما را ز پا فکندی و رفتی تو خود ز دست
ما را نزار کردی و گشتی نزار چشم
آینده یی نماند و گذشته تباه شد
در حال هیچ نیز نبینم قرار چشم
رویینه تن نبودم و بودم به تو امید
گفتم نه ای چو دیدۀ اسفندیار چشم
دارایی ام سکندر ملعون غم شکست
تو ماهیار بودی و جانوسیار چشم
دیدم هزار چشمه خطا از تو روز و شب
مهر و مه است شاهد و چرخ هزارچشم
بینایی تو از تو و کوری من ز من
ما را به حال کوری خود واگذار چشم
گفتم به بوستان و گلستان بری مرا
آوردی ام به خاره ستان خارزار چشم
خوارت کند خدای که خواری مرا ز توست
هرگز مباد کس چو منِ زار خوار چشم
من تهمتن نی ام تو شغادی اگر، بگوی
از چه فکندی ام به بن چاه سار چشم؟
دستم اگر به تیر و کمانی رسد ز بخت
می دوزمت شغادصفت بر چنار چشم
میلت کشم به مُقله۱ دلم ره نمی دهد
در محنتم ز کاوش این خارخار چشم
شمع رهم نبودی و بودم به تو امید
پی سوز دست اهرمنی نابکار چشم
کوری مگر؟ به صحبت قومی کشاندی ام
خونخوارتر ز تازی و ترک و تتار چشم
گویی چه دیدنی ست درین روزگار شوم؟
قتل است و غارت و ستم و ایلغار چشم
در این دیار شوم نه مردی نه مردمی ست
جز دیدن مخنّث و امرد مدار چشم
زنهار بیش ازین چه نمایی مرا؟ بس است
دیدار دیومردم زنهارخوار چشم
خون دلم کشیدی و بر خاک ریختی
راز دلم ز کار تو شد آشکار چشم
خونخواره نیست خاک ز سنگین دلی به خاک
خون دلم چو ابر بهاران مبار چشم
چشم کسان شدی و شدی پایمرد خلق
امروز چشمکی۲ ست تو را دستیار چشم
چشم منی هنوز و امیدم به لطف توست
گرچه تو راست چشمک بی اعتبار چشم
چون چشمکت فگار شود من دگر کنم
چشمم دگر کنی تو چو گردد فگار چشم؟
دارم غمت به دل که تو مسکین بسا شبا
بگریستی به حال من ای غمگسار چشم
بینایی ات به کار هنر بی شمار شد
شد دوخته به جانب تو بی شمار چشم
دیدند بی نظیرت در حدّت نظر
تیر نظر فکندند از هر کنار چشم
عین کمال بودی و از چشم زخم خلق
دیدی کمال منقصت از روزگار چشم
4
دلم بستهٔ مهر دلبند نیست
ز دیدار دلبند خرسند نیست
به مهر تو سوگند ای سست مهر
اگرچه دگر جای سوگند نیست
چو بشکسته یی آخرین عهد من
دگر با توام رای پیوند نیست
بلی آنکه صد بار پیمان شکست
بدو عهد بستن خوشایند نیست
تو را آزمودیم ما بارها
به کار تو جز ریب و ترفند نیست
به دل تا فریبیت صورت نبست
به لبهات نقشی ز لبخند نیست
تو مردم فریبی نیی مهربان
دل تو به مهر کسی بند نیست
سزاوار دست سلیمانیم
نگینی که دیوان ربودند نیست
گوزنی که روبه به چنگ آورد
پسندیدهٔ شیر ارغند نیست
به سویم دگر تیر عشوه مبار
که بر تن ز صبرم کژآغند نیست
دل خستهٔ آرزومند من
که دیگر تو را آرزومند نیست
گسسته ست زنجیر امید و بیش
به دام هوای تو پابند نیست
در خانهٔ دل بسی کوفتم
که جویم تو را لیک گفتند نیست
5
کاشکی بودمی یکی غوکی
زیر سنگی کنار مردابی
آبی و خرّه زاری و خزه یی
جست و خیزی و خوردی و خوابی
زیر نور طلایی خورشید
بر سر تخته سنگ می خفتم
خواب مرداب و خرّه و خزه را
همه در گوش سنگ می گفتم
می شنیدم نوای بلبل مست
بر سر شاخسار صبحدمی
می شدم غرق شوق و می کردم
غورغوری به بانگ زیر و بمی
شام تا بام می گرفتم جای
در بدستی۱ ز خاک تردامن
نه غم آب نه غم دانه
نه غم تن نه رنج پیراهن
غافل از پیچ و پوچ اندیشه
فارغ از غار و غور آگاهی
هیچ خوانده ز خاک تا افلاک
پوچ دیده ز ماه تا ماهی
از خطا دور از گناه ایمن
خالی از هر امید و هر بیمی
نه ز روی ثواب تصویری
نه ز راه عذاب ترسیمی
نه ز دیروزهای تلخ و سیاه
چنگ خونین یاد در سینه
نه ز آینده های نامعلوم
درد اندیشه زاد در سینه
گاه گاهی پی تفرّج حال
سر و تن را در آب می شستم
غوطه می خوردم و به هر طرفی
قوتی از قعر آب می جستم
گاه گاهی نظاره می کردم
خفت و خیز ملیچک و قمری
جفت با جفت نوک اندر نوک
گرمجوشی و عشق و بی صبری
می شنیدم ز دور وقت به وقت
بغ بغوی کبوتر چاهی
در پی جفتِ رفته دورترک
از لب برکه می شدم راهی
جیک جیکِ چُغوکِ طوقی دار
طوق می شد چو حلقه در گوشم
نوحۀ زردقمریک می برد
لحظه یی چند یکسر از هوشم
کرده بر دوش چادر رنگین
پوپک تاجدار خوش پر و بال
کمی آنسوترک ز خاطر من
قصه می گفت و می زدود ملال
دل به هم صحبتی هم آوازی
می سپردم چو رغبتی می خاست
نه دل از تیر طعنه یی می خست
نه تن از بار منتی می کاست
جانب غوک ماده گاه به گاه
از سر شوق و وجد می جستم
می شدم ساعتی رها از خویش
وز تمنای جفت می رستم
در هوا گاه با کمند دهان
پشه یی را شکار می کردم
شکم و پشت چون همی آسود
از شعف خارخار می کردم
شب مهتاب یکه و تنها
حال خود با ستاره می گفتم
می شدم مست خواب و می شد دل
سیر چشم از نظاره می خفتم
رخت چون بستمی به عزم رحیل
ننشستی کسی به سوک مرا
نرسیدی به جان و دل هرگز
دردی از مرگ هیچ غوک مرا
در سحرگاه سرد یخبندان
در زمستانی از بلور و رخام
در یکی نیمروز تفته و داغ
در تموزی از آتش گلفام
در شبی سیمگون و مهتابی
در بهاری ز خرمی لبریز
روزی از برگ ریز زرین فام
در خزانی خزانۀ زرخیز
بی غم مرگ بی خبر از مرگ
عاقبت باج مرگ می دادم
من به تاراج مرگ می رفتم
تن به تاراج مرگ می دادم
***
می گدازند و می کشند مرا
هر شبی صد هزار اندیشه
سوی من همچو مار زرد و سیاه
خیزد از هر کنار اندیشه
اژدهایی ست شب سیاه و کبود
اژدها قصد جان من دارد
ریزد آتش به سوی من ز دهان
آتشی هول در دهن دارد
سینه ام کاشکی چو غوک دمی
پر شدی از هوای آزادی
ای دریغا که رفت عمری و من
سوختم از برای آزادی
راستی ای دروغ جاویدان
زآن سه فرزند تو کدامستی؟
جانور سنگ یا گیاه کدام؟
با کدامین نشان چه نامستی؟
کس ندانست ای محال شگفت
آدمی زاد یا پری زادی؟
کس ندانست و من نمی دانم
کی چگونه کجا ز کی زادی؟
هیچ اگر بوده ای درین عالم
کاش دانستمی کجا رفتی
کی کجا کی تو را زیارت کرد؟
چه شدی کی شدی چرا رفتی؟
هرگز آباد بعد هیچستان
در مگر خانه داری و اگری؟
یا نه در کوی ناکجا آباد
در اگر ساکنی و خود مگری؟
یا که در کوی قاف خانۀ توست
همنشین فسانه سیمرغی
لحظه یی کج نشین و راست بگو
که یکی مرغ یا نه سی مرغی؟
مرغی از عالم مثالی تو
یا مگر پادشاه مرغانی؟
آن طرف تر ز شهر جابلقا
در پس هشت کوه پنهانی
در پس قاف یازده کوه است
در کدامین مکان توست؟ بگو
آن سوی آسمان کهنه اگر
منزل جاودان توست بگو
ساکن کوی خُمره بافانی۲
که نه از کوی و خانه یی اثری ست
نرسیده به خانۀ اول
از در هفتمین گذشته دری ست
در ورای جهانت۳ کاشانه
به سر شاخۀ وروکاشاست۴
لامکان مرغ وهم، طوبی لک
که تو را لانه بر سر طوباست
همچو عنقای مُغربی مهجور
مانده در بحر اخضر مغرب
آفتاب قیامتی کان روز
به در آری سر از در مغرب
شهروند عدالت و انصاف
شهرتاش مروّت و شرفی
از شما پنج دیو سرپنجه
ظلم شد منتشر به هر طرفی
ای فَسان۵ فسانه رنگ جهان
در همه عهد در همه عالم
با تو شد تیز از تو شد خون ریز
چنگ و دندان حاکمان ستم
های آزادی ای دروغ بزرگ
سوختم من در آرزوی دروغ
به دروغم نشانه یی بفرست
خانه ات هست گر به کوی دروغ
خون من خون هرکه مظلوم است
خون آزادگان به گردن توست
از تو خورده فریب خلق جهان
خون خلق جهان به گردن توست
(استاد مصفا)
پی نوشت:
۱ـ بدست: وجب
۲- خُمره: روسری
۳- به سکون نون
۴- وروکاشا: درختی افسانه یی که سیمرغ بر آن آشیان دارد، یا دریایی که درخت سیمرغ در آن است.
۵- فَسان: سنگی تیز کننده.
6
بگذار تا بگریم بر دامن شب ای شب
بگذار تا بسوزم در آتش تب ای شب
افسرده و نزارم چندان جگر ندارم
تا از جگر برآرم فریاد یارب ای شب
بی تابم و نیابم از هیچ سو مفرّی
می پویم و نجویم ملجا و مهرب ای شب
افتاده ایم بی تاب با دیدگان بی خواب
از روزگار کژتاب وز نحس کوکب ای شب
لب بستم از شکایت تا کس نداندم درد
جانم رسید صد بار از درد بر لب ای شب
هم بیشتر پریشان هم بیشتر نزارم
هم بیشتر نژندم از هر شب امشب ای شب
***
در ماتم بهاران بگذار تا بگریم
با ناله ی هزاران بگذار تا بگریم
سروی به خاک افتاد افسرد سرو و شمشاد
همدرد باد و باران بگذار تا بگریم
غم سوخت تار و پودم نابود کرد بودم
با یاد غمگساران بگذار تا بگریم
می خیزد از دلم دود کاو را چنان که او بود
نشناختند یاران بگذار تا بگریم
آزادی آرزو داشت صد بغض در گلو داشت،
پنهان ز دوستاران، بگذار تا بگریم
می ریخت خون ز دیده از دیده و شنیده
وز جور روزگاران بگذار تا بگریم
با من ز درد می گفت وز درد مرد می گفت
وز زخم مردواران بگذار تا بگریم
طبعم ازو خجل ماند داغم ازو به دل ماند
همراه داغداران بگذار تا بگریم
آیینه سوکوار است آدینه بیقرار است
با این دو یادگاران بگذار تا بگریم
در ماتم بهاری با یاد شهسواری
محکوم نی سواران بگذار تا بگریم
مهدی تهمتنی بود ستوار مأمنی بود
در جمع دین مداران بگذار تا بگریم
در پیری و جوانی زر بود و بیستگانی
محسود کم عیاران بگذار تا بگریم
نامه ز دستش افتاد بنهاد خامه ی راست
از بهر کج نگاران بگذار تا بگریم
زنهاردار من بود می داد زینهارم
از زینهارخواران بگذار تا بگریم
کامی نرانده دارم شعری نخوانده دارم
بر شیر بیشه زاران بگذار تا بگریم
در دست دستخونم در ششدر جنونم
در نرد بدقماران بگذار تا بگریم
بر زخم های کاری زخم کلاب ضاری
وز نیش گرزه ماران بگذار تا بگریم
بر شیرمرد ایران بر اسوه ی دلیران
مظلوم بی تباران بگذار تا بگریم
در مرگ اهل دردان در سوک شیرمردان
همراه سوکواران بگذار تا بگریم
رفت از میانه مردی برخاست اهل دردی
همدرد بیقراران بگذار تا بگریم
7
در سوگ م.امید
سرد است روزگار من و روزگار سرد
سرد است دست و دل دل و دستم به کار سرد
چون مهرگان هوای بهاری گزنده است
سرد است روزگار خزان و بهار سرد
از یار و از دیار نجویم خبر که بود
پیغام یار سرد و نسیم دیار سرد
از دست جور دوست دلم دم به دم شکست
خسته مباد دست و دل دوست، کم شکست
روز و شبم شد از ستم روز و شب سیاه
روزم سیاه شد ز غم و شب ز تب سیاه
تا مهر تابناک وجودت غروب کرد
گردید آسمان زبان و ادب سیاه
شاهین اعتدال نو و کهنه دیدمت
روی کلام بی حسب و بی نسب سیاه
از فخر بی حساب کهن پروران گول
شد روز و روزگار حسیب و حسب سیاه
شعر بدیع توست ترازوی آفتاب
از شعر توست منتحل و مکتسب سیاه
بنیاد من بکند غمت در شب فراق
روی فراق و روی غم و روی شب سیاه
هر صبح و شام زهر غمی ریزدم به کام
آزردن من است مگر کام صبح و شام
تلخ است روزگار من و روزگار تلخ
دور سپهر و گردش لیل و نهار تلخ
در چشم من صباح سیاه است چون مسا
صبح وصال همچو شب انتظار تلخ
در گوش من حدیث بهار و خزان یکیست
بیم خزان سیاه و امید بهار تلخ
گردید قاه قاه بت صبح رو مرا
چون های های گریه ی شبهای تار تلخ
مرغان کنند زمزمه بر شاخ گل حزین
کبکان زنند قهقهه در کوهسار تلخ
افتاد چون به قامت سرو سهی شکست
آید به گوش زمزمه ی جویبار تلخ
سر می زند به سنگ ز بیداد روزگار
می گرید از ستم همه شب آبشار تلخ
آب دهان چو خون دل و خون دل چو اشک
آه جگر چو ناله ی سینه گذار تلخ
عیسی صفت کشیده شدن بر صلیب مرگ
بالای دار رفتن منصوروار تلخ
ترکیب چار مادر هستی ز تلخی است
فرزند را چه بهره ازین هر چهار تلخ؟
من آب هفت بحر جهان را چشیده ام
هر شش جهت یکیست میان و کنار تلخ
پشت کتیبه نیز چو روی کتیبه است
تاریخ اصله ییست همه برگ و بار تلخ
شیرین دریده پهلو و فرهاد غرق خون
پایان کار خسرو شیرین شکار تلخ
آید، اگر ز علت حرصت شفا دهند
در کام، نوش نحلت چون زهر مار تلخ
غمنامه ی سکندر و داراست دردناک
زان بیشتر حکایت جانوسیار۱ تلخ
پایان صبح سرد چو آغاز شامگاه
پایین دار همچون بالای دار تلخ
نور فلق چو چهره ی دیو سپید زشت
رنگ شفق چو خون یل اسفندیار تلخ
خون می خورد ز صحبت تهمینه تهمتن
آغاز کار و عاقبت کارزار تلخ
سهراب را نصیب ز مهر پدر چه بود؟
دیدار تلخ بود و سرانجام کار تلخ
شیرین نبود آخر شهنامه زانکه بود
تاراج قوم تیغ کش نیزه دار تلخ
این غم کجا بریم که سوگند دوست گشت
چون عهد بی حقیقت زنهارخوار تلخ
ارزانی مخنث و امرد که مرد را
تلخ است عیش سعتری روزگار تلخ
تا گاومان چه زاید در سالهای بعد
امسال ما گذشت چو پیرار و پار تلخ
آید به دوقِ مردم چشمم هزار سال
با یاد چشم لاله۲ رخ لاله زار تلخ
از غره۳ نی امید نجاتیست نی ز سلخ۴
نه بوی خیری از سوی بغداد نی ز بلخ
(استاد مصفا)
پی نوشت:
۱)جانوسیار از سرداران خائن دارا بود که در جنگ با اسکندر به دارا خیانت کرد و با همدستی ماهیار او را کشت.
۲)لاله نام دختر فقید اخوان است که مرگ دردناک او به روح اخوان زخمی ابدی زد.
۳)غُرّه پیشانی و آغاز ماه را گویند.
۴)سلْخ پایان ماه است.
8
اگر بخواهم ترک دیار و یار کنم
کجا روم به که روی آورم چه کار کنم؟
ز شهر خویش گریزم سوی کدام دیار؟
ز یار خویش هوای کدام یار کنم؟
اگر بمانم تا کی بمانم؟ ای فریاد
وگر فرار کنم تا کجا فرار کنم؟
فرار نیست ز تقدیر نقطه یی جویم
که از فرار گریزم مگر قرار کنم
به هر کجا که روم آسمان همین رنگ است
مگر به در سر از این نیلگون حصار کنم
ز هر که می نگرم درد بایدم پوشید
حدیث خویش بگو با که آشکار کنم؟
کجا ز دشمنی خلق در امان باشم؟
کرا به دوستی خویش اختیار کنم؟
که قاه قاه نخندد به روز من تا من
دمی به دامن او گریه زار زار کنم؟
نزار هر چه طبیبم کرا به سر خوانم؟
شکار هر که جهانم کرا شکار کنم؟
کنار هر که خزیدم ز بیم دانستم
که باید اول از بیم او کنار کنم
نماند هیچ به دستم که یک دو دست دگر
بدین مقامر گردون دون قمار کنم
به دست خون کنم آغاز و دست نو بازم
که با حریف کهن عرض اقتدار کنم
بسوخت ریشه ام از درد و خشک شد بارم
دگر چه سود که سودای برگ و بار کنم؟
به روزگار نشست این همه غمم بر دل
برون مگر غم دل را به روزگار کنم
به جانب همه کاری به درد می خیزم
ز گوشه ی همه راهی به غم گذار کنم
اگر روم همه راهی به اضطرار روم
وگر کنم همه کاری به اضطرار کنم
قیاس حال من از حال خلق نتوان کرد
که خویشتن همه از خویشتن شمار کنم
شکایت از که نویسم؟ که من عدوی منم
چرا به نزد کسان خویش شرمسار کنم؟
گناهکارتر از من گناهکاری نیست
چه کار با تن و جان گناهکار کنم؟
بسوزم این گنه آلوده جان شرم انگیز
تن هوازده را بر فراز دار کنم
چرا بمانم دیگر چرا بسوزم بیش
که پاسداری این جسم و جان خوار کنم؟
بهار آید و اندوه مهرگان دارم
خزان فرا رسد اندیشه ی بهار کنم
حکایت غم با کام خشک لب گویم
شکایت دل با چشم اشکبار کنم
به ذل و خواری هم آخور خران گردم
به خیره خود را با خرس هم قطار کنم
زبان گرگ پی رزق در دهان گیرم
به بوی نوش زبان در دهان مار کنم
برای جاه به چاه سیاه بنشینم
به دوش خویش پی نام ننگ بار کنم
بجویم از همه کس داد و دین و عز و شرف
چو نیست مرثیت مرگ هر چهار کنم
غم گذشته بخوانم به گوش آینده
قیاس امسال از حال و کار پار کنم
ببینم این همه بیداد و جوشم از اندوه
به مهر خامشی اندوه خود مهار کنم
به خانه شکوه ز دزدان زن به مزد برم
به کوی ناله ز یاران بدعیار کنم
بگو به خانه چه با این جگر خوران گویم؟
بگو به کوی چه با آن سگان هار کنم؟
به راه توست مرا دیدگان بیا ای مرگ
که پیش پای تو این جان و سر نثار کنم
خمار باده ی دردم قفیز من پر کن
ز باده ای که بدو دفع این خمار کنم
به انتظار تو عمریست مانده ام مپسند
که عمر خود همه در کار انتظار کنم
اگر به مهر بیایی بیا که از چشمم
نثار خاک رهت در شاهوار کنم
وگر مبارز خواهی به مردی و فحلی
بیا که با تو یکی طرفه کارزار کنم
بیا که با تو نه من غرچه ام نه عنینم
جدال سخت بدین پنجه ی نزار کنم
تو راست بخت تو را دست در کمر آرم
ز بختیاری تو خویش بختیار کنم
چو کامگاری ما هر دو در شکست من است
شکسته گردم تا هر دو کامگار کنم
چرا به پنجه ی پنجاه و شست شصت افتم؟
به چار راه چهل به که اختصار کنم
(استاد مصفا)
8
۱)پاییز
یاد داری که موسم پاییز
جانب باغ و بوستان رفتیم
دست در دست یکدگر باهم
از پی دیدن خزان رفتیم
پنجه های چنار زرد و نزار
زیر پای من و تو می شد خرد
باد پاییز های و هوی کنان
برگها را به هر طرف می برد
گلبن نسترن ز بی برگی
بیدسان پیش باد می لرزید
گه ز تاراج باغ می نالید
گه ز تشویش باد می لرزید
شاخه های صنوبر و شمشاد
بر سر خاک زر می افشاندند
برگها زیر پای ما نالان
قصه ای دردناک می خواندند
خسته و دلشکسته می گفتند
مرگ مطلوبتر ز تنهایی ست
پایفرسود پای دوست شدن
دوستان خوبتر ز تنهایی ست
۲)رنج سی ساله
هرکه با بلا پنجه می کند
پنجه های خود رنجه می کند
دست کی برد ناتوان اگر
پنجه با قوی پنجه می کند؟
باز دیو شب شد بلای من
باز وای دل باز وای من
باز یک جهان ظلمت و بلا
خیمه می زند در سرای من
در سکوت شب اوفتد به هم
های و هوی دل هوی و های من
ناله می کنم من برای دل
نوحه می کند دل برای من
شب رسید و من باز در تبم
می رسد ز ره رنج هر شبم
جوش می زند چشمه ی غمم
شعله می کشد آتش تبم
باز گرگ غم روبروی من
پنجه می زند در گلوی من
شحنه ی بلا پیش چشم من
سنگ می زند بر سبوی من
آمد از درم میهمان غم
باز من شدم میزبان غم
هرکه غم همی جستجو کند
گو بجوید از من نشان غم
آتش افکند غم به جان من
آتش افکنم من به جان غم
در دل بلا خانه می کنم
کارهای دیوانه می کنم
در دهان غم دست می برم
زلف شیر را شانه می کنم
باز مرغ شب وای می کند
هوی می کند های می کند
درد می برد ناله می کشد
بانگ می زند وای می کند
رنج کهنه تکرار می کند
شور تازه برپای می کند
شرح عشق جانسوز می دهد
یاد یار خودرای می کند
دود سینه در دیده می زند
خون دیده در نای می کند
یاد رنج سی ساله می کنم
آه می کشم ناله می کنم
روی آسمان پرده می کشم
مه نهفته در هاله می کنم
خون دیده بر روی می زنم
شنبلید را لاله می کنم
هرکه با بلا پنجه می کند
پنجه های خود رنجه می کند
دست کی برد ناتوان اگر
پنجه با قوی پنجه می کند؟
دیده بر رخم آب می زند
گریه ام ره خواب می زند
اشک گویدم با شب سیه
صبر کن که مهتاب می زند
9
آه و دریغا که چرخ پیر مرا کشت
گردش گردونک حقیر مرا کشت
دهر زبونی پسند چونکه نکردم
بندگی خواجه و امیر، مرا کشت
دید که مردیم هست و فحلی و رادی
سعتری چرخ زن پذیر مرا کشت
تیغ جوانمردکُش کشید و بسی جست
دید کسی نیست ناگزیر مرا کشت
گفتم بالله گناه نیست مرا گفت
هست و چو گرگ بهانه گیر مرا کشت
با همه بینایی ام به گردش گیتی
گیتی بی دیده ی ضریر مرا کشت
کشتی عمرم میان بحر حوادث
بسکه زبر گشت و گشت زیر مرا کشت
خست مرا رنج لیک زود مرا خست
کشت مرا درد لیک دیر مرا کشت
غصه ی امروز روز و بیم ز فردا
خاطره های دی و پریر مرا کشت
آخر صفرا به سر برآمد و آخر
زردی رخسار چون زریر مرا کشت
آه که در این زمان روبه پرور
سرکشی طبع همچو شیر مرا کشت
وای که در روزگار گرسنه چشمان
سیردلی های چشم سیر مرا کشت
هیچ نبست این سر بهوش مرا بست
هیچ نکشت این دل هژیر مرا کشت
نیست غمم گر به روزگار جوانی
گردش این روزگار پیر مرا کشت
فارغ از اندیشه ی اسیری خویشم
حسرت این ملت اسیر مرا کشت
غم ز کم خویش و بیش خلق ندارم
غصه ی این مردم فقیر مرا کشت
10
مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ
جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ
از شهر بی کرانه ی هرگز رسیده ام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ
از کوره راه هرگز و هیچم مسافری
در دست خون هرگز و در پای خار هیچ
در دل امید سرد و به سر آرزوی خام
در دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ
در کام حرف بوک و به لب قصّه ی مگر
بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ
دنبال آب زندگی از چشمه سار مرگ
جویای نخل مردمی از جویبار هیچ
دست از کنار شسته نشسته میان موج
پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ
اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل
فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ
خون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سال
در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ
دیوانه ی خردور و فرزانه ی جهول
عقل آفرین دشت جنون هوشیار هیچ
با عزّ اقتدار و به پا بند ذلّ و ضعف
با حکم اختیار و به دست اختیار هیچ
هم خود کتاب عبرت و هم اعتبارجوی
از دفتر زمانه ی بی اعتبار هیچ
چندی عبث نهاده قدم در ره خیال
یکچند خیره کوفته سر بر جدار هیچ
عمری فشانده اشک هنر زیر پای خلق
یعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچ
قاف آرزوی باطلم از دشت پرغراب
سیمرغ جوی غافلم از کوهسار هیچ
ناآمده نتاجی ام از پشت هول و وهم
نابافته نسیجی ام از پود و تار هیچ
گم کرده راه پیکی ام از شهر بی نشان
پیغام پر زپوچ رسانم به یار هیچ
خاموش قصه گویم و گویای اخرسم
بی پای بادپویم در رهگذار هیچ
گویایی سکوتم و بیتابی درنگ
تمکین بیقراری ام و بیقرار هیچ
صرّاف سرنوشتم و سنجم بهای خاک
نقّاد بادسنجم و گیرم عیار هیچ
بیع و شرای خونم و بیّاع داغ و درد
بازارگان مرگم و گوهرشمار هیچ
جنس همه زیانم و سودای هیچ سود
سوداگر خیالم و سرمایه دار هیچ
سیم سپید سوخته ام در شرار پوچ
زرّ امید باخته ام در قمار هیچ
گنجینه ی دریغم و ویرانه ی فسوس
اندوهگین بیهده افسوس خوار هیچ
آیای بی جوابم امّای بی دلیل
گفتار پوچ گونه و پنداروار هیچ
ناپایدار کوهم و برجای مانده سیل
گردون نورد گردم و گردون سپار هیچ
گردنده روزگارم و چرخنده آسمان
لیل و نهار سازم و لیل ونهار هیچ
پرگار سرنگونم و عمری به پای سر
بر گرد خویش دور زده در مدار هیچ
عزلت نشین خانه ی بی آسمانه ام
محنت گزین بی در و پیکر حصار هیچ
سرمست هوشیاری و هشیار مستی ام
بر لب شراب هرگز و در سر خمار هیچ
اندیشه ی محالم و سودای باطلم
معنی تراز صورت و صورت نگار هیچ
در وادی فریبم و لب تشنه ی سراب
در خانه ی دروغم و چشم انتظار هیچ
آزاده ی اسیرم و گریان خنده روی
گریان ز چشم خنده بر این روزگار هیچ
بدنامی حیاتم و بر صفحه ی زمان
با خون خود نگاشته ام یادگار هیچ
صلح آزمای جنگم و پیکارجوی صلح
بی هم نبرد هرگز و چابک سوار هیچ
تیر هلاک یافته ام از شغاد کید
خطّ امان گرفته از اسفندیار هیچ
بر دوش خویش کشته ی خود را کشیده ام
تا ظلم گاه معدلت از کارزار هیچ
محکوم بی گناهم و معصوم بی پناه
مظلوم بی تظلّم و مصلوب دار هیچ
دردم ازین که تافته ام از امید سرد
داغم ازین که سوخته ام در شرار هیچ
کس خواستار هرگز، هرگز شنیده اید؟
یا هیچ دیده اید کسی دوستار هیچ؟
آن هیچ کس که هرگز نشنیده ای منم
هم دوستار هرگز و هم خواستار هیچ