می رفت آفتاب و به دنبال می کشید دامن ز دست ِ کشته ی خود ، روز ِ نیمه جان خونین فتاده روز از آن تیغه خون فشان در خاک می تپید و پی ِ یار می خزید خندید آ…
می رفت آفتاب و به دنبال می کشید دامن ز دست ِ کشته ی خود ، روز ِ نیمه جان خونین فتاده روز از آن تیغه خون فشان در خاک می تپید و پی ِ یار می خزید خندید آفتاب که ” این اشک و آه چیست خوش باش روز ِ غمزده ! هنگام رفتن است چون من بخند خرم و خوش ، این چه شیون است ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست ! “ نالید روز ِ خسته که ” ای پادشاه ِ نور ! شادی از آن ِ توست نه از آن ِ من ، بلی ما هر دو می رویم ازین رهگذر، ولی تو می روی به حجله و من می روم به گور ! “
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج