1

این سینه گرم داغ سکوت است، بشنوید
این شرح ماتم ملکوت است، بشنوید

روح القدس مدد کن و قفل زبان گشا
قفل زبان بسته ام از آسمان گشا

ماه محرم است فقط اشک، محرم است
با خیمه های تشنه فقط مشک، محرم است

هان ای قلم بشور و بشوران، سبو بگیر
می خواهی از عطش بنویسی، وضو بگیر

فکری به حال زار من تشنه کام کن
دست مرا بگیر و به ساقی سلام کن

ساقی سلام خرد و خرابیم… جرعه ای
ساقی سلام تشنه ء آبیم… جرعه ای

ساقی سلام بر تو و بر چشم مست تو
ساقی سلام بر تو و بر هر دو دست تو

ساقی سلام سرمه به چشم عطش بزن
ساقی سلام خنده به خشم عطش بزن

دستت اگر فتاد ولی جان گرفته ای
مشکی پر از فرات به دندان گرفته ای

آبی اگر نبود فدای سرت، سوار
آبی اگر نبود برایم عطش بیار

هشیار رفته بودی و بدمست آمدی
با مشک رفته بودی و بی دست آمدی

این دست ها پناه بنی هاشم است، وای
این دست های ماه بنی هاشم است، وای

این مشکِ خشک، مشکِ ابوالفضل حیدر است!
این قطره های اشکِ ابوالفضل حیدر است!

آه ای دریغ وای چه می گویم ای دریغ
از نای مشک تشنه چه می جویم ای دریغ

این شط فرات نیست در خیبر است این
این شیر حق، نگو که خودِ حیدر است این

صد چشم تشنه منتظر اوست در حرم
این هم امید اول و هم آخر است این

ام البنین، به زانوی غم سر گذاشته
گر چه دلاور است ولی مادر است این

جای دو دست در بدنش پر گذاشتند
آن گل شکفته بود ولی پرپر است این

بعد از تو در حرم عطش و آتش است و خون
آتش گرفت خیمه و خاکستر است این

سُرخاب نیست بر رخِ دختِ برادرت
آن زخم تازیانه و این خنجر است این

قرآن و عترت است که بر نیزه کرده اند
این امت و امانت پیغمبر است این

رفتی و با تو رفت دل و طاقت حسین
یعنی رسیده بود دگر نوبت حسین

نام حسین آمد و از خود به در شدم
گویی از این جهان به جهان دگر شدم

نام حسین آمد و چشمم وضو گرفت
آب از سرم گذشت و دلم آبرو گرفت

نام حسین آمد و طوفان گرفته است
بغض ستاره وا شد و باران گرفته است

این کیست این که تشنه به پیکار می رود؟
یک سر شکایت است و به نیزار می رود؟

این کیست این که خسته چو جان می رود ز تن؟
با این که پشت سر نگران می رود ز تن؟

این کیست این که می رود و گو نمی رود؟
هر کس که رفت، رفته ولی او نمی رود

این کیست این که رفته و مانده به راه، چشم
در جستجوی او یله شد در نگاه، چشم

افسوس هر چه بود حدیث غبار بود
هر اسب می رسید، خدا… بی سوار بود

ای باغ بی خزان حسین آن بهار کو؟
ای ذوالجناح آه بگو پس سوار کو؟

پای غبار خسته شد از آسمان نشست
دیدم سر حسین کنار سنان نشست

سردار سر به نیزه کمی از سنان بگو
وقت نماز نیست ولیکن اذان بگو

در رقص عاشقان می و میدان بهانه است
حاجت شکایت است نیستان بهانه است

شمس از مشارق افق نی طلوع کرد
پشت قمر کمان شد و عزم رکوع کرد

لب های نیزه جای اذان ستاره نیست
این نیزه است نیزه خدایا مناره نیست

این چیست این که ملعبه ی سمِّ اسب هاست
این صورت است سنگدلان سنگ خاره نیست

هر تکه اش به گوشه ای از دشتِ کربلاست
همچون تن حسین تنی پاره پاره نیست

قرآن به دست باد ورق خورد روی نی
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

آن سوی زلف سرکش بر باد رفته ای
این سوی پیکری است که تیرش شماره نیست

راس الحسین را به کجا می برند… آه
سردار حسن را سرِ دارالعماره نیست

آن روز فرق حیدر و اینک سر حسین
بحریست کفر کوفه که هیچش کناره نیست

سرها چنان نگین سلیمان تر آمدند
انگشت ها به غارت انگشتر آمدند

سرهای سبز بر بدن باد بوسه زن
زنجیرها به گردن سجاد بوسه زن

فریاد یا اخی است که پیچیده در عطش
هرگز کسی چشیده از این بیشتر عطش؟

گلهای تازیانه بسی بی امان شکفت
در دشت کربلا گل زخم زبان شکفت

وقتی که شمس بر افق نی عمود شد
گلگونه های دختر مولا کبود شد

از ظهر کربلا به شب شام می رویم
آهوی سرکشیم که در دام می رویم

ای کاروان وحشی ازین رام تر کمی
سر می بری مگر!؟ کمی آرام تر کمی

سر می بری که حوصلهء اشک سر رود
هر کس که تشنه آمده با چشم تر رود

یک زن که مانده بی کس و تنها کنار خویش
هم سوگوار قافله هم سوگوار خویش

لب باز کرد و شهد لبالب شروع شد
فصل خطابه خوانی زینب شروع شد

از ضهر کربلا به شب شامیان بگو
از این شهید بی کفن و بی نشان بگو

وهم زمین به درک حقیقت نمی رسد
از آسمان گم شده با آسمان بگو

هرگز نمی رسد خبر دین به گوششان
بیهوده است خواندن یاسین به گوششان

با خود نشین و قافلهء خویش را ببین
وان میوه های سوختهء خویش را بچین

این سر، سر بریدهء سالار زینب است
این سربدار سرزده سردار زینب است

می لرزد از سرش تبر شامیان هنوز
این سرو سر بلند علمدار زینب است

سجاد اگرچه مانده و بیمار کربلاست
ما به چشم خویش پرستار زینب است

این گونه باوقار کسی در زمین نزیست
عالم به دار رفتهء رفتار زینب است

آزادگی رها شدن از قید و بند نیست
آزاده آن کسی که گرفتار زینب است

زهرای ثانی است و به حیدر کشیده است
دستاس و چاه محرم اسرار زینب است

سرها دگر به منزل آخر رسیده اند
شام است شام، نوبت پیکار زینب است

منزل به منزل از طلب دل گذشته ام
آبم که دیگر از سر ساحل گذشته ام

چون نیزه خون گریسته ام از جفای خویش
چون دود از میان مقاتل گذشته ام

مرداب بودم و سر دریا نداشتم
راهی به سوی بستر دریا نداشتم

دریا بهانه ایست که از خود روان شوم
بر خوان بی کرانهء تو میهمان شوم

هرچند از تحیّر اشراق، تر شدم
مشتاق تر شدم به تو مشتاق تر شدم

مشتاقیم علاج ندارد به غیر تو
عاشق که احتیاج ندارد به غیر تو

دیگر مگر که مرگ علاج عطش شود
تا جان من به جان جهان پیشکش شود

این چامه گفته ام که مگر ساقی ام شوی
بر سنگ قبر بلکه هوالباقی ام شوی

ما می رویم اوست هوالباقی السلام
دنیا به نام آل حسین است … والسلام

2

به یوسفعلی میرشکاک

  زدم به سینۀ سلطان عقل دست ردی
غنا به جامۀ فقر است یا جنون مددی

به دشت و کوه زدم تا که رستگار شوم
به گردِ پای جنونم نمی‌رسد احدی

دلم ملول شد از گفت‌و‌گوی آدمیان
خوشا وحوش، خوشا جستجوی دیو و ددی

به شوق بادیه سیراب از سراب شدم
در التهاب بیابان نمی‌رسد بلدی

حرای وحی ببین: «لَم یَلد وَلَم یولد
وَلَم یَکُن لَه هُوَ الله قُل هُوَ الصَمَدی»

ستاره‌ای گم و بی صورتم که روی مرا
منجمی به اشارت نمی‌کند رصدی

نظیرها همه مستوجب مراعاتند
اگر قصیده بخواند گل بلند قدی

درون آینه یوسف، علی خطابم کرد
کجاست خیبر و کو عمرو بن عبدودی؟

حکایت من و یوسف به گوش باد رسان
که تا به مصر رساند به لحن باربدی

به آن سوار بگو تا کمی شتاب کند
به انتظار نشسته‌است از ازل، ابدی

3

خواستم دل بكارم، برق در خرمنم نیست

آمدم جان ببازم، هیچ‌كس دشمنم نیست

كاشكی غیرتی بود، تا تن از سر بگیرم

از كسی جز سر خویش، منتی گردنم نیست

باده برده دلم را، آب هم ساحلم را

پیكرم رفته بر باد، زیر پیراهنم نیست

جان من بی‌قرارست، قصد ماندن ندارد

عابری بود و رد شد، جان من در تنم نیست

من اگر دورم از تو، ننگ بی‌آبرویی‌ست

شوق برگشتنم هست، روی برگشتنم نیست

زندگانی ازین دست، كار بیهوده‌ای بود

خواستم خو كنم لیك، آب در هاونم نیست

مردم از بس شمردم، میله‌های قفس را

شوق صیاد دارم، خوف جان كندنم نیست
*****

4
سحر از پیكر شبنم پر طاووس را برداشت

ستاره خم شد از ایوان شب، فانوس را برداشت

چه بادی می‌وزد از سمت شب‌بوهای ربانی

موذن در سماعش برقع ناقوس را برداشت

عبای رعد با تسبیح، از دوش فلك افتاد

سر سجاده، باران ذكر یا قدوس را برداشت

كویر آرام شد، شانه زد گیسوی جنگل را

زمین از دوش خود تابوت اقیانوس را برداشت

درخت آینه در حال تجدید تولد بود

نسیم آسیمه‌سر، خاكستر ققنوس را برداشت

درخت «انالله راجعون» می‌خواند و رد می‌شد

فقط از قاب بركه پیكری معكوس را برداشت
*****
5
انسان امیر كشور تنهایی خودست

خلوت‌نشین معبد یكتایی خودست

پیداست مثل روز كه گم كشته، آدمی

گم كشته است و در پی پیدایی خودست

این فتنه‌ها ز میوه ممنوعه برنخاست

آدم اسیر فتنه حوایی خودست

هر كس كه حسن داشت، شهید جمال شد

قالی به دار رفته زیبایی خودست

ای صاحب جمال! به آیینه دل مبند

آیینه محو نقش تماشایی خودست

عزت به حسن نیست، به مستوری است و ناز!

یوسف عزیز ناز زلیخایی خودست

ای بوی پیرهن كه ز مصر آمدی، بدان!

یعقوب در تدارك بینایی خودست

روز از غروب خواهش سرخاب می‌كند

شب شانه‌خواه گیسوی یلدایی خودست

واعظ كه روی منبر خود شرع می‌فروخت

صورت فروش ذات هیولایی خودست

مقصود رفتن است، بیابان بهانه‌ای‌ست

مجنون غبار محمل لیلایی خودست

از كوه و دشت می‌گذرد رود بی‌قرار

او سرسپرده دل دریایی خودست
*****
6
خواندیم خدا را به تظاهر، ناگه هبل از آب درآمد

افسوس دعامان كه دغا شد، مكر و دغل از آب درآمد

برخوان كریمان اگر آیی، آن به كه زبان بسته درآیی

ما زهر از او خواسته بودیم، اما عسل از آب درآمد

از بس كه لطیف است گل ما، چون آینه پیداست دل ما

آن راز كه در سینه نهفتیم، ضرب‌ المثل از آب درآمد

این وهم وجود عدم آلود، اندازه یك پلك زدن بود

شام ابد از خواب پریدیم، صبح ازل از آب درآمد

یك چند در این ساحل راحت، با خویش زدم لاف شجاعت

آنك صدف از شوق شهادت، سر در بغل از آب درآمد

با خصم اگر گرم نشینی، باید ز تنت زخم بچینی

ما بر شتر صلح نشستیم، جنگ جمل از آب درآمد

این چامه چنان عمر جوان مرگ، شرمنده كوتاهی خویش است

چون بود مرا قصیده، اما غزل از آب درآمد
*****

7
هله ..! والصبح اذا تنفس، در شرب مدام بازست

خم دوشینه جان بر لب شد، قدح تازه‌ای نیازست

هله ساقی! بیا به میدان، قدحی پر كن و بگردان

بده آن می كه تن كند جان، این مجازیست كه مجازست

هان بخوان ای هزاردستان! مرا باسم خدای مستان

كه در آیین می‌پرستان، رقص و آوازمان نمازست

من اگر تارك‌اصلاتم، چه گمان می‌بری به ذاتم

من پرستشگر صفاتم، كه حقیقت همان مجازست

مردم از دست هوشیاری، كی برایم جنون میاری

هان مریزی و كج‌مداری، نازنین آخر این چه نازست

هركه از خود خبر ندارد، دست از باده بر ندارد

شب مستی سحر ندارد، شب گیسوی می درازست

ساقی از باده كن خضابم، كه نویسد در ثوابم

هان از آن باده كن خرابم، كه در آبادی حجازست

گر كه مست می الستی، خامشی پیشه‌ كن كه هستی

كه سكوت است رمز مستی، كه سراپای باده رازست