فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 18 اردیبهشت 1403

محمدعلي شیخ الاسلامی( شيوا)

تصویر تست
تصویر تست

محمدعلي شیخ الاسلامی( شيوا)

 1

منشورِ پروا

 

اشکم و در رودِ رگ هايم تماشا جاري است

هم به دستاويزِ حيرت، لکنتِ پا جاري است

ردِّ خميازه ست هر جا جاده اي گل مي کند

سايه در رؤياي خود بر پايِ طوبا جاري است

شوقم امّا دست در منشورِ پروا مي برم

بسته پر، پروازِ جَلدم از تمنّا جاري است

در پسِ قافِ تحيّر هيچ جز انکار نيست

محوِ انکارِ خود اين بي پرده ـ حاشا جاري است

بي مدارا شرعِ بيماري ست رايج در عدم

ناروا ـ حدّي که بر پرهيزِ عنقا جاري است

آتشِ نمرود را در خوابِ کهفم حرمتي است

سکّه ي خاکسترم در شهرِ رؤيا جاري است

بوي تزويرِ غريبي مي دهد زهدِ خزان

رنگ ها در هر رگِ باد اين چنين تا جاري است

زندگي رسمِ خوشايندي ست اما هر دمش

در نشيبِ شايد و تشويشِ امّا جاري است

دَم نشانم ده ! غنيمت چون نفس مي دارمش

رغبتِ ديروز در اکراهِ فردا جاري است

تا به رسوايي نيفتد شوقِ بي پروايي ام

معني ام در بندِ صد نيرنگِ «شيوا» جاري است

2
در سوگ سيمين

محمدعلي شيوا

رفتي، غمت نشانِ وفا گم نکرد و ماند

خون از فراغ در دلِ مردم نکرد و ماند

نامت که بر نگينِ زمان نقشِ زندگي ست

بر روي مرگِ شوم تبسّم نکرد و ماند

درياي دردمندِ حضورت چه پرشکوه

از هرزه بادِ فننه تلاطم نکرد و ماند

شعرت ز گل سرود به کوريّ خار و خس

هيچ اعتنا به زحمتِ کژدم نکرد و ماند

از قحطِ عشق گفت ولي فکرِ خلق را

دل ناگرانِ قحطي گندم نکرد و ماند

شعري که خود عصاره ي فريادِ آبهاست

در بسترِ درنگ تورّم نکرد و ماند

بر لکنتِ هزاره ي ترديد تن نزد

در معبدِ سکوت تکلّم نکرد و ماند

چون سرو، سربلند ز آوارِ تهمت است

شعري که خو به آهِ تظلّم نکرد و ماند
3
از ترازو

از همه چيز گفته?ام،
جز ترازو،
و اينک بر ترازِ خاک مي?غلتم،
و هندسه?ي منحني خاک است که آسمان را،
بر ستون?هاي ناديدني مي?رقصاند.

آدمي را از آتش ساخته?اند،
و خاک تنها دستبردِ شيطان است.
بر نسخه?ي نانوشته?ي آفرينش،
نسخه اي کهن که هيچگاه به خامه درنيامده است.
و قلم در نونِ نامرادي در مي?پيچد.
و قلم در نونِ نان،
و قلم در نونِ ناکامِ عدالت.

هيچکس گناهي ندارد،
همه چيز بر کفّه?ي خاک سنگين است.

به شاهينِ مردّدِ حيرت،
نه ايمان ايمان است نه کفر کفر
و بر شريعتِ ترديد ترازوهايي بر يک پا مي?دوند.
4
لکنتِ تشبيه

در شعله ي ترديد نه باليّ و نه پرسوخت

نه در رگِ نا باوري ام خونِ سفر سوخت

از جاده همين بس که به تسليم گمان داشت

هرگام به انکار گذشت و به هدر سوخت

صد رنگ فسانه به گلوي هوسم ريخت

يک لحظه ام انکارِ نفسگير ، اگر سوخت

سرخ از اثرِ سيليِ صد رنگ فسون بود

در شايعه ي بي خبري بس که خبر ، سوخت

دريا دريا رخوتِ بي اصل و نصيبم

چون شبنمِ سودازده در هُرمِ سحر سوخت

صد طعنه خريد و خمِ ابرو ندوانيد

اين ريشه نه از زخم ، که از شرمِ تبر سوخت

فريادِ سحرخيز به جايي نرسيده ،

از آهِ سکوتي ، همه آوازِ جگر سوخت

دل نازکيِ طبعِ نفس سوزِ جنون بين

در صاعقه زاري که به اندوهِ ثمر سوخت

زهدِ نمکيني ! که تَهِ کوره ي تزوير

دلواپسِ دامانِ حيايي ست که ، تر سوخت

« شيوا » سخن از لکنتِ تشبيه چو مي گفت

در حال ، زبانِ شررآلودِ هنر سوخت