قصه ی باران
هرشب برایش قصه ی باران نوشتم
او در شروع شب من از پایان نوشتم
با این همه دلخستگی هر روز و هر شب
از خاطرات سفره ی بی نان نوشتم
من همچنان چشم انتظار دلخوشی ها
از آن طلوع صبح در آبان نوشتم
با غصه های هر شب ِ این فصل جانکاه
از مادران گوشه ی ، زندان نوشتم
از کارگر ،از کار و صاحبکار بی غم
از ظلم بیش از حد، بله قربان نوشتم
از زنده ی بازنده ی زندان ِرندان
از یک دل تاریک بی وجدان نوشتم
بیداری هر صبح در کنج خیابان
از برج شمران ، تا سر ِ تهران نوشتم
ویلا به ویلا میزبان اعیان و خاصان
از یک کلنگین خانه و مهمان نوشتم
از گل فروشیهای دختربچه ی شهر
با کفشهای پاره ی بی جان نوشتم
از سگ دویهای فقط یک لقمه ی نان
بالا و پایین رفتن از میدان نوشتم
در گوشه ای افتاده مادر زار و بیمار
از پول داروهای بی درمان نوشتم
آری نوشتم با دلی آکنده از درد
از رنج و درد دائم ايران نوشتم
نسرین_حسینی
10/11/1401