پیرمردی بهر حج اقدام کرد
بهر این نعمت شبی اطعام کرد
داد او خویشان خود را این ندا
حج روم من دوستانم، اَلْوِدا
بعدِ مهمانی در او را زدند
کودکانی گرسنه، اما نژند
چون نگه کرد آن دو را آن پیرمرد
سینهاش شد مخزن اندوه و درد
گفت آنها را: پدر دارید؟ هان!
از چه اینجا آمدید ای کودکان؟
گفت کودک: اینک ای مرد خدا
اندکی از آن طعام و آن غذا
تو به ما ده که یتیمیم و فقیر
نیست کس ما را در اینجا دستگیر
مادرم از شدت کار زیاد
ناگهان او روزی از پا اوفتاد
پیرمرد آن شب پی آن دو فقیر
رفت سمت کوچهای تنگ و حقیر
دید او آن مادر بیمار را
خانهای و سفره خالی از غذا
عهد کرد آن شب به درگاه خدا
تا دهد پول سفر به مکّه را
بهر درمان زنی بیسرپرست
زن پس از چندی زِ بیماریش رست
موسم حج شد تمام و پیرمرد
بهر آن حجِ نرفته گریه کرد
شب به خواب او را ندا دادند: هان!
حج نرفته حاجی هستی ای فلان
نیکی تو در حق آن کودکان
کرد حاجیتر تو را از حاجیان
مرد شد بیدار و باز اطعام کرد
بهر نیکیِ دِگر اقدام کرد