فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 19 اردیبهشت 1403

غفار عارف پور

غفار عارف پور
غفار عارف پور

غفار عارف پور

غفّار عارف‌پور در تاریخ بیستم بهمن ماه 1339 در روستای کمشانه(قمشانه) همدان در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود و زیر سایه‌ی پدری متدیّن که با قرآن اُنس و الفت داشت در فضایی دینی و معنوی تربیت شد. او تحصیلات ابتدایی خود را در روستای قمشانه و تحصیلات راهنمایی را در شهر همدان به پایان رساند و به علّت مشکلات اقتصادی و معیشتی حین تحصیل در دوره‌ی ابتدایی و راهنمایی برای کمک به خانواده در هر فرصتی در کار کشاورزی، پدر و در کار فرش‌بافی، مادر را یاری می‌کرد و علی‌رغم علاقه‌ی شدیدی که به ادامه‌ی تحصیل داشت تنگنای اقتصادی خانواده مجال تحصیل برایش باقی نگذاشت و به ناچار مشغول به کار شد. او در سال 1363 ازدواج کرد امّا عدم تفاهم موجب گردید تا از همسر و تنها فرزند دلبندش «احسان» جدا گردد. تجربه‌ی این ازدواج ناموفق و جداشدن از فرزند کوچکش موجب آسیب روحی و انزوا طلبی او شد و آنچه که او را در خلوت و تنهایی آرامش می‌بخشید، بعد از یاد خدا آشنایی و مؤانست با شعر و ادب فارسی بود و این امر موجب سرودن شعر و هموارشدن مسیر راهیابی و حضور او در محافل و مجالس ادبی گردید. سروده‌های غفّار عارف‌پور به تدریج در محافل ادبی مورد توجّه قرار گرفت و در همایش شعر مولانا در دوسال پی‌درپی شرکت کرد که از جمع شاعران در سال اوّل مقام سوم و در سال دوم، مقام دوم را کسب نمود. مجموعۀ حاضر بخشی از سروده‌های این شاعر صاحبدل است که با عنوان «عصای گمشده» به یاری و مساعدت مؤسسه‌ی فرهنگی – هنری آسمان کویر اشکذر به زیور طبع آراسته می‌گردد.

 نمونه اثر:
1

در سحر‌ها حلقه بر در می‌زنم
با دلم در کویِ او سر می‌زنم

شاید آخر در به رویم وا کند
در جوارِ خود مرا هم جا کند

با گناهانم بکویش می‌روم
گر براند باز‌، سویش می‌روم

آگهم خود او نراند هیچ کس
مهربان است و رحیم آن دادرس

آتشی در این دلم افروخته
درس عشقش را به من آموخته

کس نگنجد جز خدا در باورم
چون در این راهِ گذر شد یاورم

هر زمان در هر مکانی حاضر است
هم عیان و هم نهان و قادر است

هر دم از دل گر زنم او را صدا
در همان آن حاجتم گردد روا

خواندمش از دل جواب آمد مرا
گشته‌ی غافل در این وادی چرا

تا جوابم داد بیمارش شدم
بعد از آن دم عاشقِ زارش شدم

اُخت بودم با خطا من سال‌ها
توبه کردن را شکستم بارها

هر دم از یاد خدا غافل شدم
آن زمان در دامِ نفس خود بُدم

در جوانی کار من شد جاهلی
در نماز و روزه هم بس کاهلی

با خودم بودم که افتادم کمین
سال‌ها در بندِ نفسم اینچنین

بیخود از خود گشتم از لطف خدا
در ره حق دَینِ خود کردم ادا

ای خدای بی‌نیاز از هر‌چه هست
دشمن هر مرتد و هر خودپرست

از تمام مهربانان برتری
خود تو دانی رسم و راه دلبری

از گذشتش مات گردد هر سری
کی زند دل جز درش دیگر دری

از خطاهایم گذشت آن دادرس
من ندارم جز خدایم هیچ کس

بی‌پناهان را همیشه یاور است
در قضاوت افضل از هر داور است

کی رود سویِ خطا دیگر دلم
پاک بود از ابتدا آب و گلم

 
بر نگردد «عارف» از درگاه او
چون دلم با مهر او بگرفته خو

2

سرورِ آزادگان تا کی وزد باد خزان
کو ساقیِ آب آورت آبی دهد لب تشنگان

پژمرده شد گل‌ها کنون از دستِ این بیگانگان
بنگر که در کرب‌و‌بلا در خون تپد پیر و جَوان

من زینبم من زینبم آن زینبِ قامت کمان
بر اهل بیت طاهرت دشمن زند زخم زَبان

گردیده راهم پر خطر از بیم این دیو دَدان
بنشسته دشمن در کمین با خنجر و تیر و کمان

بر ما در این آوارگی هر ناخلف سنگی روان
بس ناسزا گوید عدو هر‌جا روم در هر مَکان

شوری به پا گردد اگر یزدان دهد زینب توان
در محفل بیگانگان رسوا کنم گردنکشان

در مقصدی بی‌انتها با این غم و دردِ گران

منزل به منزل روز و شب ره می‌سپارد کاروان

می‌تازد از هر سو عدو بر ما دمادم بی‌امان
هرگز ندیدم جز جفا از اهلِ شام و کوفیان

تا خون به رگ دارد تنم گیرم تقاص از طاغیان
از کوفیان بی‌وفا رنج‌آفرینانِ زمان

من بی‌برادر گشته‌ام همراه این فرزانگان

دنیا نیرزد ارزنی بعد از تو ای شاهِ جهان

یک دم نظر بنما به ما ای سیّد اهل جنان

تا کی کشم بر دوش خود روز و شب این بارِ گران

«عارف» به میدان عمل، باشی چو آن قامت کَمان
با واژه‌ها کی می‌شود این ظلم‌ها گردد بَیان

3
در سحر‌ها حلقه بر در می‌زنم
با دلم در کویِ او سر می‌زنم
شاید آخر در به رویم وا کند
در جوارِ خود مرا هم جا کند
با گناهانم بکویش می‌روم
گر براند باز‌، سویش می‌روم
آگهم خود او نراند هیچ کس
مهربان است و رحیم آن دادرس
آتشی در این دلم افروخته
درس عشقش را به من آموخته
کس نگنجد جز خدا در باورم
چون در این راهِ گذر شد یاورم
هر زمان در هر مکانی حاضر است
هم عیان و هم نهان و قادر است
هر دم از دل گر زنم او را صدا
در همان آن حاجتم گردد روا
خواندمش از دل جواب آمد مرا
گشته‌ی غافل در این وادی چرا
تا جوابم داد بیمارش شدم
بعد از آن دم عاشقِ زارش شدم
اُخت بودم با خطا من سال‌ها
توبه کردن را شکستم بارها
هر دم از یاد خدا غافل شدم
آن زمان در دامِ نفس خود بُدم
در جوانی کار من شد جاهلی
در نماز و روزه هم بس کاهلی
با خودم بودم که افتادم کمین
سال‌ها در بندِ نفسم اینچنین
بیخود از خود گشتم از لطف خدا
در ره حق دَینِ خود کردم ادا
ای خدای بی‌نیاز از هر‌چه هست
دشمن هر مرتد و هر خودپرست
از تمام مهربانان برتری
خود تو دانی رسم و راه دلبری
از گذشتش مات گردد هر سری
کی زند دل جز درش دیگر دری
از خطاهایم گذشت آن دادرس
من ندارم جز خدایم هیچ کس
بی‌پناهان را همیشه یاور است
در قضاوت افضل از هر داور است
کی رود سویِ خطا دیگر دلم
پاک بود از ابتدا آب و گلم
بر نگردد «عارف» از درگاه او
چون دلم با مهر او بگرفته خو

✍️غفار عارف پور✍️