فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 خرداد 1403

علی سعادتخانی

تصویر تست
تصویر تست

علی سعادتخانی

 

دربــازکن کـه آمـده ام کــوچــه بـاغتان

شرمنده ام کــه سر زده آیــم سراغتان

وقتی که عمق فاصله بسیار می شود

دل در حصار ثـــانیه  بیمار مــــی شــود

گـفتم بیایــم از تــو چـــراغـــی بـگیرمـت

خـورشید گم شد است ، سراغی بگیرمت

دلــواپسم ، بــگـو ، خـبـری نیست از شما

آیینه ای بیار ، کــــه تنگ است خُــلق مـا

احــوال مـــردمــانِ  دیـارم  شنیدنیست

صـحرای پینه بسته ِبــی آب دیــدنیست

 این دشت. مرده است، کمی جان بیاورید

 بـر ابــر تـیـره ، رخصت بــــاران بـیـاوریــــد

اینجا شُــکـوهِ چشمهِ مـهتـاب رانــده شد

اینجا ، بـلـوغ عاطفه نـاکـام مـــانــده شد

اینجا، ریا بـه پشتِ سر خــویش می کشند

با دست می دهند و ، به پا پیش می کشند

مـی تــرسم از عقوبت ایــن ، تـیره راهشان

از آتشی کـــه شعله کَشد ، از نــگــاهشان

ای دستهای عــاطـفـه ، قــــران بـیـاوریــــد

بــا  عـــرشیان  حــوالـهِ  بـــاران  بـیـاوریــــد

2

غـم هـا جـدا نمی شود از مــا،شما چطور؟

وا کــرده ایــــم دست تمنا، شما چطور؟

دردا که در کرانــهِِ ایـن کـهـنه روزگـــار

مـا مانده ایم و خیلِ تماشا، شما چطور؟

مـائیم و رنج نــامـهِ دشتِ عـطـش زده

گـم گشته در حــوالـیِ دریا ،شما چطور؟

هـابیل را  بـه مسلخ قـابیل مـی بـرنـــد

مُـــردیم از شقاوت دنـیــا، شما چـطـور؟

آدم کـه سر بـه گــوشهِ عزلت گـذاشته

خون مــی چکد زدیدهِ حوا، شما چطور؟

 آلاله سر بـــه دامـــن شبنم گــــذاشته

 می نالد از عقوبت سرما، شما چـطـور؟

 مــا کوله هایمان پُـــرِِِ از جنسِ خواستن

 راهی به کــوه نور. بـه سینا ،شما چطور؟

3

بیاد کودکان غزه

در دست های کوچک او ماه مانـــده بود

 گـویی دوباره قصه خورشید خـوانده بود

 دیشب دوباره غــزه در آغـوش جنگ رفت

 ارابــه هـای آهن عـجـب بــی درنـگ رفت

 ای وای مـی رونــد کــه کـاری دگـــر کنند

 از شهر خــون گــرفته شکـاری دگــر کنند

 داغــی فـراتـر از همه عـالـم نشانده بـود

 اهریمنی که مـاشه تانکش چکانــده بود

دیوار وسقف خـانه تـو گویی بهانه داشت

 از انفجار هـای عظیمی کـه خـانه داشت

 بـــر سقف خـانـه دوخـتـه چـشمان آبیش

در هـم شکسته آن هـمـه اسباب بازیش

حیف از ستاره ای که پریشب کشیده بود

 نـقـاشیش طـلـوع زمـیـن را نـدیـده بــود

بـا دستهای کـوچـک او سـنـگ آشناست

با کیف وکفشِ مدرسه اش جنگ آشناست

خـفـاشهای قــرن چــرا شرمـشـان نشد

از کــوره هـای داغ چــرا گـرمـشـان نشد

اینجا بـه دوش حـادثـه هـا بـاد مــی برند

بـا سنگ هــا حـوالـه فـریــاد مـی بـرنـد

از ابـر هـای تـیـره سیاه است دود جنگ

ایـکـاش در دفــاتــر لـغـت نـبـود جـنـگ