وقتی پای تو در میان باشد
شهر چقدر کش می آید
تا مرز خالی من
تا پای خاطرات تو
تا فاصله تقدیر من
با اولین نگاه تو
آنگاه که آغاز می کنی کلامی
می دود میان رگ های من
در اولین قدم زدن های بارانی
در انبوه سنگفرش های خیابان
از میان یاکریم های خیس خسته در باران
من عابری تنها
تو تنها بهانه ی دلتنگی من
وقتی پای تو در میان باشد
شهر…چقدر…عاشق می شود
دست تو نیست
که دستانم را نمی گیری
دست هایت سهم دستان من نمی شود
به غریبه ها می مانی
پیشانی بلندت بی نشانه رها می شود
دور از لب های من
سهم من نیست
که بر شانه هایت تکیه گاهی بسازم
دور از خرمن آه و اشک
دیگر شانه هایت بر شانه هایم سنگینی نمی کنند
دیگر آواز هیچ پرنده ی عاشقی را به هیاهو نمی نشینم
چقدر محتاج یک آوازم
کجایی آواز
کجایی پرنده؟
دست تو نیست
که دلتنگ تو ام
دست تو نیست که حال من ناخوش است
دست تو نیست
دست تو نیست
ای کاش می توانستم دلتنگت نباشم
ای کاش می توانستی گاهی
فقط گاهی دلتنگم باشی
ای کاش نگاهت
در قاب خالی چشمانم
هرگز تصویری نمی ساخت
از هر چه سخن می گویند
من به تو فکر می کنم
از باران می گویند
من به تو فکر می کنم
از کوچه و پرسه های عاشقی می گویند
به تو فکر می کنم
از کافه از شب و شراب
از دوست داشتن می گویند
به تو فکر کنم
از ایمان
از بهشت و حوریان
از هر چه می گویند
به تو فکر می کنم
مگر تو را چگونه در تمامِ من منتشر کرده ای
آغاز دوباره من
از همان جایی ست که تو شروع شدی
به الفبا
به حروف
به تک تک کلماتی که از دهان تو خارج می شوند
دلتنگم
صدای تو
چه اضطراب شیرینی به جانم می ریزد
بی آنکه صدایم کنی
بی آنکه چیزی بگویی
با دوست داشتنت
بی تو
کنار آمده ام
حتی اگر نباشی
حتی اکر رفته باشی
من آن پرنده عاشقم
که از دور دست ها
همیشه تو را می خواند
همیشه تو را دوست دارد
حتی اگر مرا نشنوی
حتی اگر مرا نخوانی