جهان به کام دشمن و دوران به ساز اوست
ز باغ مُلک، نه گل ماند و نه نوا، نه بوست
هزار فتنه ز هر سو به پا شد این ایام
ز باده نیست که این خاک مست و پرگلوست
هر آنکه جامه درید از وقار و شرم و شرف
در این خرابزمین تاجدار و ناسزوست
نه عاقلان به رهاند و نه عاشقان به وفا
هر آنچه هست، حدیثی ز جهلِ آبروست
ببین که در شب این بیچراغدان زمان
کجا ستاره درآید؟ کجا نوای سبوست؟
بهمن! اگر به جهان راهی از سعادت هست
بدان که جز به محبت، رهی به نیکو نیست