اینک به چشم خلق، حقیقت عذاب شد
آینهای از درد، جهان پر سراب شد
تاراج شد همه آب و خاک این دیار
وقتی حواسها، از حقیقت، به خواب شد
بر عرش خود نشسته به زنجیر، عدل ما
قاضی به ساز رشوه، غزلخوان و شاد شد
هر که صدای حق زد و برخاست از ستم
در چاهِ تهمت و زهر زبانی خراب شد
اینجا نه نور ماند و نه آوای راستی
هر سو که بنگری، دلها بیجواب شد
کی میرسد بهمنِ آزادی به این شهربد؟
ما ماندهایم و شهری که در انقلاب شد