از شهنشه شمس دین من سـاغری را یافتـمدر درون سـاغـرش چـشـمه خـوری را یافتـمتـابـش سـینه و بـرت را خـود ندارد چـشم تـابشـکـر ایزد را کـه مـن زین دلـبـری…
از شهنشه شمس دین من سـاغری را یافتـم | در درون سـاغـرش چـشـمه خـوری را یافتـم |
تـابـش سـینه و بـرت را خـود ندارد چـشم تـاب | شـکـر ایزد را کـه مـن زین دلـبـری را یـافـتـم |
مـیـرداد قـهـر چــون مـاری فــروکـوبــد ســرش | آنک گـوید در دو کـونش هم سـری را یافـتـم |
چــون درون طــره اش دریـافـتــم دل را عـجــب | در درون مـشـک رفـتــم عـنـبــری را یـافـتــم |
گـر بــبــیـنـی طــوطـی جــان مـرا گـرد لـبــش | مـی پــرد پـرک زنـان کـه شـکـری را یـافـتـم |
گر بـپـرسندت حـکایت کن که من بـر جـام لعل | عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم |
گـر کـسـی مـنـکـر شـود تـو گـردن او را بـبـنـد | می کـشـانش روسـیه که منکـری را یافـتـم |
در مـیـان طـره اش رخـسـار چـون آتـش بـبـیـن | گـو میان مشـک و عـنبـر مـجـمری را یافـتـم |
چــون گــشــایـد لـعــل را او تــا نـثــار در کــنـد | گو که در خـورشـید از رحـمت دری را یافـتـم |
چـون دکـان سـرپـزان سـرهـا و دل ها پـیش او | هست بی پایان در آن سرها سری را یافتم |
چـون نگـه کـردم سـر من بـود پـر از عـشـق او | مـن بـرون از هر دو عـالـم مـنظـری را یافـتـم |
مــن بــه بــرج ثــور دیـدم مــنــکــر آن آفــتــاب | گاو جـستـم من ز ثـور و خود خـری را یافتـم |
من صف رسـتـم دلان جـسـتـم بـدیدم شـاه را | تـرک آن کردم چو بـی صف صفدری را یافتـم |
من همی کشتی سوی تبریز راندم می نرفت | پـس ز جان بـر کشتـی خود لنگری را یافتـم |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج