چـنـان بـر صـد مـرغ دل فـکـنـد آن زلـف پـرچـین راکـه شـاهـی افـکـنـد بـر صـعـوه بـیـچـاره شـاهـین راگهی زلفش پریشان می کند یک دشت سنبل راگـهی رخـسـارش…
چـنـان بـر صـد مـرغ دل فـکـنـد آن زلـف پـرچـین را | کـه شـاهـی افـکـنـد بـر صـعـوه بـیـچـاره شـاهـین را |
گهی زلفش پریشان می کند یک دشت سنبل را | گـهی رخـسـارش آتـش مـی زنـد یک بـاغ نسـرین را |
گــر از رخ آن بــت زیــبـــا گــشــایــد پــرده دیــبـــا | فــرو بــنــدنــد نــقــاشــان، در بــت خــانــه چــیـن را |
کـسـی کـانـدر جـهان آن روی زیبـا را نـمـی بـینـد | همان بـهتـر که بـندد از جـهان چـشـم جـهان بـین را |
گـذشـتـم بـر در مـیـخـانـه از مـسـجـد بـه امـیدی | که سـاقی بـر سـر چـشمم گذارد سـاق سـیمین را |
بـه شـکر این که واعظ غافل اسـت از رحـمت ایزد | فـدای دسـتـت ای سـاقـی بـده صـهـبـای رنـگـیـن را |
دمـادم چـون نبـوسـم لـعـل او در عـالـم مـسـتـی | کـه بــهـر بــوسـه یـزدان آفـریـد آن لـعـل نـوشـیـن را |
سـبـوی بـاده نـوشـیـدم ، نـگـار سـاده بـوسـیـدم | نـدانـم پــیـش فــضــلـش در شــمـار آرم کـدامـیـن را |
گر آن شیرین دهن لب را بـه شکر خـنده بـگشاید | کـف خـسـرو بــه خـاک تـیـره ریـزد خـون شـیـریـن را |
دهـان شــاهـد مــا را پــر از گــوهـر کــنــد خــازن | در آن مجـلس که خـواهند مدح سـلطان ناصرالدین را |
شـهنشـاه بـلـند اخـتـر ، فـلـک فـر و مـلـک منظـر | کـه بـر خـاک درش بـیـنـی هـمـه روی سـلـاطـیـن را |
فـروغــی قـطــره خــون مـرا کـی در حــســاب آرد | سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج