فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 16 دی 1403

پایگاه خبری شاعر

شماره ٢٣: چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها

چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مهاکز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفاگـر لـب فـروبـنـدم کـنون جـانم بـه جـوش آید درونور بــر ســرش آبــی زنـم…

چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مهاکز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
گـر لـب فـروبـنـدم کـنون جـانم بـه جـوش آید درونور بــر ســرش آبــی زنـم بــر ســر زنـد او جــوش را
مـعـذور دارم خــلـق را گـر مـنـکـرنـد از عـشــق مـااه لـیـک خـود مـعـذور را کـی بـاشـد اقـبـال و سـنـا
از جـوش خـون نطـقی بـه فـم آن نطـق آمد در قلمشد حـرف ها چـون مور هم سوی سـلیمان لابـه را
کای شـه سـلیمان لطـف وی لطـف را از تـو شـرفدر تــو را جــان هـا صـدف بــاغ تــو را جــان هـا گـیـا
مــا مــور بــیـچــاره شــده وز خــرمــن آواره شــدهدر ســیـر ســیـاره شــده هـم تــو بــرس فـریـاد مـا
مـا بــنـده خـاک کـفـت چـون چـاکـران انـدر صـفـتمـا دیـدبــان آن صــفـت بــا ایـن هـمـه عـیـب عــمـا
تـو یـاد کـن الـطـاف خـود در سـابـق الـلـه الـصـمـددر حــق هـر بــدکــار بــد هـم مـجــرم هـر دو ســرا
تو صدقه کن ای محتشم بـر دل که دیدت ای صنمدر غـیـر تــو چــون بــنـگـرم انـدر زمـیـن یـا در سـمـا
آن آب حـــیــوان صـــفـــا هــم در گــلــو گــیــرد وراکـو خـورده بـاشـد بـاده ها زان خـسـرو میمـون لـقـا
ای آفــتــاب انـدر نـظــر تــاریـک و دلــگــیـر و شــررآن را کـه دید او آن قـمـر در خـوبـی و حـسـن و بـها
ای جـان شـیرین تـلخ وش بـر عاشـقان هجـر کشدر فـرقـت آن شـاه خـوش بـی کـبـر بــا صـد کـبـریـا
ای جـان سخـن کوتـاه کن یا این سخـن در راه کندر راه شــاهـنـشــاه کـن در ســوی تــبــریـز صــفــا
ای تن چو سگ کاهل مشو افتـاده عوعو بـس معوتـو بــازگـرد از خـویـش و رو سـوی شـهـنـشـاه بـقـا
ای صد بـقا خـاک کفش آن صد شهنشه در صفشگـشـتـه رهـی صـد آصـفـش والـه سـلـیمـان در ولـا
وانـگــه ســلـیـمـان زان ولــا لـرزان ز مـکــر ابــتــلـااز تــرس کـو را آن عـلـا کـمـتــر شـود از رشــک هـا
نـاگـه قـضـا را شـیـطـنـت از جـام عـز و سـلـطـنـتبــربـوده از وی مـکـرمـت کـرده بـه مـلـکـش اقـتـضـا
چون یک دمی آن شاه فرد تـدبـیر ملک خویش کرددیـو و پــری را پــای مـرد تــرتــیـب کـرد آن پــادشــا
تـا بـاز از آن عـاقـل شـده دیـد از هـوا غـافـل شـدهزان بــاغ هـا آفـل شـده بـی بـر شـده هـم بـی نـوا
زد تــیــغ قــهــر و قــاهــری بــر گــردن دیـو و پــریکـو را ز عـشـق آن سـری مـشـغـول کـردند از قـضـا
زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چـو مهدر مـنـع او گـفـتـا کـه نه عـالـم مـسـوز ای مـجـتـبـا
از شه چـو دید او مژده ای آورد در حین سجـده ایتــبــریـز را از وعـده ای کـارزد بــه ایـن هـر دو ســرا

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج