فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 دی 1403

پایگاه خبری شاعر

سید جعفر عزیزی

تصویر تست

سید جعفر عزیزی

سید جعفر عزیزی
متولد ۱۱ اسفند ۱۳۵۷
سرپل ذهاب استان کرمانشاه ساکن تهران
دکتری زبان و ادبیات فارسی

آثار چاپ شده:
۱. چشمان تو شناسنامه ی من است ۱۳۸۰ نگیما

۲. پشت این غزل مردی است از همیشه عاشق تر
۱۳۸۸ داستان سرا
۳. بیا به پنجره ای رو به ماه فکر کنیم۱۳۹۱
فصل پنجم

زیر چاپ :
۱. فیل غمگینی که بی هندوستان افتاده است
آنیما(زیرچاپ)

۲. ده فرمان
بررسی ده شعر معاصر از دیدگاه سیاسی_اجتماعی
آنیما(زیرچاپ)

1
از هرکسی رسید ،کشیدیم سال ها
افتاد باغ میوه به دست شغال ها

پرها شکسته،فرصت پرواز مرده است
خو کرده اند با قفس انگار بال ها

آلوده ی شبیم، از آنسان که آفتاب
قطعیتی است گم شده در احتمال ها

باچشم خویش فاجعه را گریه می کنیم
اما هنوز دلخوش ِ تفسیر فال ها

انگار که برای خودت حرف می زنی
گم می شود صدای تو در قیل و قال ها

شاعر بس است فکر خودت باش،بی دلیل
هی دست و پنجه نرم نکن با محال ها

ماهم ازین به بعد به تجویز دوستان
بُر می خوریم در صفی از بی خیال ها

خون روی سنگفرش؟نه لب های یار هست
جانم فدای غمزه ی چشم غزال ها

#سیدجعفر_عزیزی

2

این قفس_آلوده یاد آسمان افتاده است
فیل غمگینی که بی هندوستان افتاده است

ناخدا هرکس که باشد چاره جز تسلیم نیست
با چنین بادی که در این بادبان افتاده است

دوستت دارم ولی پرهیز دارم میکنم
آتشی هستم که خاکستر برآن افتاده است

عشق تو شیرین ولی در پیش چشمم سالهاست
زندگی یک چای سرد از دهان افتاده است

عاشقت هستم نمی ترسم بگویم،گرچه عشق
اسم اعظم بود و حالا بر زبان افتاده است

_اتفاقی که نیفتاده…دلم می گفت آه…
_دست بردار از سرم دیوانه جان…افتاده است

شهر دارد حرف در می آورد پشت سرم
پیش سگ های گرسنه استخوان افتاده است

مشک را حاشا کنم گیرم ،چه با بویش کنم؟
این قفس_آلوده یاد آسمان افتاده است…

#سیدجعفر_عزیزی

3
عشق تنها حفظ کرده گنبد افلاک را
آنچنان که خاک در خود ریشه های تاک را

دل اگر قابل نباشد،عشق دستی بی صداست
عصمت ِ باران نمی شوید گناه خاک را

چشم هایت را که پر از اشک خوشحالی شده
دوست دارم ؛دوست دارم این شب ِ نمناک را

ببر پیرم ،ناز شستم ،کوری کفتارها
خوش به دندان می کشم این آهوی چالاک را

بیم آنم نیست نام دیگران را میبری
گاه دریا روی لب دارد خس و خاشاک را…

4
من ِهمیشه ی در بی تویی مچاله شده

ستاره ای  که  اسیر سیاه چاله شده

پرنده بودم  و زندانی ِ قفس  شده ام

جنازه ای که فقط میکشد نفس شده ام

من از اهالی ِ خورشید بوده ام مردم!

پراززلالی ِ خورشید بوده ام مردم!

به شب دچار ولی ازتبارخورشیدم

عجیب نیست که چشم انتظار خورشیدم

…….

چه شدکه من سراز اقلیم شب درآوردم

به این عجوزه ی پتیاره باور آوردم؟

کدام دست نوشته است سرنوشتم را

کدام وسوسه از دست من بهشتم را…؟

…………

اگرچه کودک این روزهای من خسته است_

اگرچه بال به سوی توپرزدن بسته است_

هنوزهم  پرم از غربت چکاوک ها

پر از رهایی ِ دلچسب ِ بادبادک ها

……………

من آن تصور تلخ پرنده از قفسم

همیشه وحشتی آمیخته است با نفسم

……….

نوشته ام  شعری  باز   از  نبودن  تو

دلم خوش است به این روز وشب سرودن تو

چقدر کاغذ  بیهوده  هی سیاه کنم

که تو نباشی وعمراینچنین تباه کنم؟

اتاق پرشده از ناگهان کاغذها

ومن جزیره ی گنگی میان کاغذها
…………

چقدرتاریکم من چقدر نوری تو

چقدر ازشب من دوردوردوری تو؟

چقدر آه …چقدر آه… آه …آه ..چقدر

چقدرچشم بدوزم به راه آه… چقدر؟

دلم گرفته ازین هی تسلسل شب وشب

ادامه دارد تاکی تسلسل شب و شب؟

دلم گرفته ازین شهر_پایتخت دروغ_

که مردمش همه پوشیده اند رخت دروغ

……….

چنانکه سکر خیالت خمار میشکند

طلسم باغ به دست بهار میشکند

شنیده اید که رسم است گاه پایین و…

شنیده اید که گهگاه پشت برزین و…

همیشه ماه پس ِپشت ابر پنهان نیست

همیشه فصل رجزخوانی زمستان نیست

هنوز آینه ام گرچه غرق زنگارم

هنوزهم که هنوزاست ازتو سرشارم

چه باشتاب گذرمیکندقطارزمان

به سمت هیچ سفر میکند قطار زمان

درایستگاه«تو»شایدکمی درنگ کند

مگر که زشتی خودرابه «تو»قشنگ کند

چه بوده حاصلم از این قمار هرروزه

کجاست مقصداین گیرودارهرروزه؟

تویی دلیل نفس میکشم هنوز اگر

هنوز دردل شب مؤمنم به روز اگر

مرابه منطق چشمت مجاب کن ای یار!

دوباره در شب من آفتاب کن ای یار!

چقدرسایه ی مشکوک در حوالی ماست

به جز تبرچه کسی فکر خشکسالی ماست؟

که باغ خشک شود هیزم اجاق شویم

بروثمر برود هیزم اجاق شویم

…..

مرابه فصل غزل های عاشقانه ببر

مراکه گم شده ام درخودم به خانه ببر

5
ممنون میشوم این کار قدیمی و طولانی را بخوانید:

این روزها کلافه ام و در خودم گمم
دیوانه ام به چشم همه نقل مردمم

این روزها که خسته ام از هرچه هست و نیست
در روی خویش بسته ام از هرچه هست و نیست

این روزها که آینه ی من مکدر است
حس می کنم که زندگی از مرگ بدتر است

سهمم چه بود ازآن همه چشمه بجز سراب
از شب گذشتم و نرسیدم به آفتاب

این روزها عجیب شده کارهای من
مادر دخیل بسته به (آقا)برای من

مادر بزرگ گفته که معقول نیستم
این روزها مطابق معمول نیستم

همسایه گفته جن زده ام من بلا به دور!
چیزیش می شود پسرک از شما به دور

دکتر برای گفتن دردم مردد است
دلواپس خودم شده ام حال من بد است

از شاخه ای مدام به آن شاخه می پرم
شکلک برای آینه ها در می آورم

رودم ولی به عصمت دریا شبیه تر
عینیتم اگرچه به رویا شبیه تر

گاهی پرنده ام پرم از شوق آسمان
هی بال بال می زنم از شوق آسمان

گاهی از اشتیاق در و دشت بارور
با رود هم نشینم و با باد همسفر

گاهی ولی شبیه به سنگم اسیر خود
گم گشته ای که تشنه لبم در کویر خود

کاری به کار آدم و عالم نداشتم
تنها اگر حضور تورا کم نداشتم

انگار مست خواب دوساله است چشم تو
گیراتر از شراب دوساله است چشم تو

ای کاش اشک های مرا شانه می شدی
گیسوی روزگار مرا شانه می شدی

لبخندی ازتو سهم من از باغ و گلشنت
ای کاش بودی و سرخود را به دامنت…

ای کاش…کاش..کاش…پرازحسرتم مدام
همواره ناتمامم همواره ناتمام

بگذار هستی ام بشود پایمال تو
آشفته کن مرا که خوشم با ملال تو

کم دارد آسمان تورا بالهای من
ای کاش می رسید به گوشت صدای من

این قصه باحضور تو باید شود تمام
باتو اگر شروع نشد ابتدای من

از آفتاب بی خبر از پنجره تهی
بفرست یک دریچه سپیده برای من

هرشب سرنماز تو را گریه میکنم
کی مستجاب می شود آخر دعای من؟

حالم بداست بی خبرم ازتو،خسته ام
بگذار یک دقیقه خودت را به جای من

این روزها عجیب هوای تو کرده ام
تو با منی نفس به نفس درهوای من

از هرکسی سراغ مرا می توان گرفت
نقل تمام شهر شده ماجرای من

مثل خوره به جان من افتاده چشم تو
یعنی که کار دست دلم داده چشم تو

آتش زدی به جان من و خون گریستم
لیلا شدی هرآینه مجنون گریستم

آن با من همیشه ی از من جدا تویی
سرفصل عاشقانه ی هر ماجرا تویی

با من کسی نمانده بجز چشم های تو
مانده است روی هر غزلم ردپای تو

حالا درآستانه ی این روزهای بد
دستم به دستهای نجیبت نمی رسد

امروز چند شنبه چه ماهی است چندم است؟
تقویم روزهای مه آلوده ام گم است

شب قد کشیده در غزل من تو نیستی
دراین حصار آدم و آهن تو نیستی

انگار سالهاست شب است و مدام شب
آغاز هرسخن شب و ختم کلام شب

کی جزتو می دهد سروسامان به هرچه هست
با شورعشق می دهد او جان به هرچه هست؟

اینجا برای از تو سرودن مجال نیست
حتی برای آینه بودن مجال نیست

چشم تو آفتاب غزل های شب زده
زنگی برای خواب غزل های شب زده

کز کرده ام کنار خودم گریه می کنم
انگار بر مزار خودم گریه می کنم

این سرنوشت اگر تو نباشی جهنم است
حتی بهشت اگر تو نباشی جهنم است

خون جای شیرو دایه ی من اشک و آه بود
یعنی گلیم بختم از اول سیاه بود

بی هیچکس بی آنکه کسی در کنار من
بی هیچ فایده شب و روز انتظار من

هی اشک و اشک خنده ی من مانده در قفس
بی آسمان پرنده ی من مانده در قفس

حالم بداست دل نگرانم بدون تو
دلخسته از زمین و زمانم بدون تو

تا بشنوی صدای مرا گوش تو کجاست؟
من سردم است آتس آغوش تو کجاست؟

وقتی تو نیستی شب من خیس گریه هاست
با پرسه های هرشب من شهر آشناست

شب پوزخند می زند از پشت پنجره
تاکه بدل شوی تو برایم به خاطره

اما نه باز می رسی از راه ناگهان
مثل همان گذشته ی دلخواه ناگهان

رویای ناتمام به تو فکر میکنم
این روزها مدام به تو فکر میکنم

این روزها اگرچه پروبال بسته ام
مثل همیشه چشم به راهت نشسته ام

ازکتاب
بیا به پنجره ای رو به ماه فکر کنیم
انتشارات فصل پنجم.۱۳۹۱