زن یک پرنده بود ولی بال و پر نداشت
از هیچ چیزِ لانه ی امنش خبر نداشت
هیزم شکن شد از تنِ خود در اُجاق ریخت
هرچند روی شانه ی سبزش تبر نداشت
جنگیده بود و خسته از این جنگِ تن به تن
سرباز شد،مقابلِ تیرش سپر نداشت
می دوخت لب به روی لب،از کوکِ زندگی_
جز بخیه های پاره ی خونین جگر نداشت
هرشب میانِ خلسه ی دردش اسیر شد
کابوس های هرشبِ این غم،سحر نداشت
او کوله بارِ حسرتِ دل را کشید و بعد_
در جاده منتظر شد و پایِ سفر نداشت
وقتی به سقطِ بغضِ فروخورده اش،رسید
جز نطفه های باکرهی بی پدر نداشت
کوبید بالِ خستهی خود را به هرطرف
امّا تلاشِ آخرِ او هم ثمر نداشت
مهساطایری