رفته ای کجایی
دل من سیاه گشته،تو که رفته ای کجایی
به کجا روم که شاید، برسم به آشنایی
غم دل به سنگ گفتم، زغمم گریست اما
ز تو و دل چو سنگت، نشنیده ام صدایی
بنواز این نی ات را، شنوم ندای سازُ
دل بی قرار خود را، بزنم مگر به جایی
چه بگویم از غزالت، که نموده صید دل ها
که کسی چنین عجایب، نشنیده ماجرایی
به دلم سپرده بودم، که دگر سزا نباشد
که کشی به صفحهءدل،گل عشق خوش جلایی
چو ربوده ای قرارم ، ز غم تو بی قرارم
که ز نای من برآمد، چو نی از غمت نوایی
چوکه عاقبت به چشمت،دل من زکف ربودی
و کنون بیا و بنگر، که طلا و کیمیایی
به خدا نمانده باقربه جز این قرار وحشی
به جز این دوچشم خیره،به دوچشم کهربایی
محمد_باقر_انصاری دزفولی