رضا رفیع
رضا رفیع در 6 مرداد سال 1349 در تربت حیدریه به دنیا آمده است. تا مقطع دبیرستان را در شهرستان تربت حیدریه تحصیل میکند و پس از قبولی در دانشگاه تهران به پایتخت میرود. تا مقطع فوق لیسانس ادامه تحصیل میدهد. در حال حاضر نیز ساکن تهران است. نام رضا رفیع با طنز گره خورده است و غالبا او را به عنوان شاعر و نویسندهی طنزپرداز و برگزارکنندهی شبشعرهای شکرخند و مجری برنامههای طنز در صدا و سیما میشناسند.
وی مجموعه شعرهای طنز خود را جمعآوری کرده و قصد دارد آنها را در 2 جلد به چاپ برساند. یکی از مجموعهشعرهای آقای رضا رفیع به گفتهی خودشان حال و هوای غزل دارد و رفتوآمدی است میان شعر جدی و شعر طنز که با عنوان «طنز و تغزل» منتشر خواهد شد. مجموعهی دوم که فعلا نامی برایش انتخاب نشده طنزهایی که اصطلاحاً سیاسی، شفاف و رو است و به مخاطبان بزرگسال ارائه میشود. این 2 مجموعه دربرگیرندهی بیش از یکصد شعر است.
رضا رفیع دربارهی خود مینویسد: من مثل هر آدم بزرگ دیگری (در اندازههای مثلاً ایکسلارج!) در خانوادهای اهل هنر و فرهنگ و آموزش و پرورش بچه، پا به هستی (بدون حاجیونسش البته!) گذاشتم. در کجا؟… تهران؟… نخیر؛ ما اهل این سوسولبازیها نیستیم! در ناف تربت حیدریه، در جنوب خراسان بزرگ و بزرگوار، در همسایگی باغملی معروف شهر که سابقاً قبرستان بوده و از این حیث تاثیر فوقالعادهای در تغییر آب و هوای آدم و باز شدن روحیهی او دارد! متاسفانه از همان دوران کودکی آثار مخملک طنز مخملی در وجود ذیجود من هویدا شد. تا اینکه هویدا اعدام شد و من پا به مدرسه گذاشتم. از همان زمان در خود احساس کردم که از یک بار خاصی در زمینهی نوشتن و سرودن برخوردارم. فلذا از همان دوران بارداری، به نوشتن و سرودن افتادم و کمکم همزمان با قبول شدن در دانشگاه، از تربت به غربت پرتاپ شدم و برای دومین بار دچار هبوط شدم. در تهران بزرگ دودآلود و شلوغ که سگ هم صاحبش را گم میکند!… در حال حاضر هم در کار نوشتن طنز هستم و همکاری با مطبوعات و رادیو تلویزیون. در اطلاعات هفتگی صفحهی طنز و در روزنامهی جام جم ستون روزانهی طنز دارم با عنوان «خنده جام». هنوز هم ازدواج نکردم چون وقت کم میآورم و هرجا که میروم به قصد خواستگاری، چون ترافیک تهران افتضاح است،
در ذیل نمونههایی از اشعار آقای رضا رفیع را با هم میخوانیم:
مادر
کسی که گوش مرا میکشید مادر بود
کسی که در بغلم میلمید مادر بود
کسی که آب به قنداقه بست من بودم
کسی که زحمت شستن کشید مادر بود
کسی که چهرهی من مینواخت با سیلی
اگر ز بنده صدا میشنید مادر بود
کسی که شیر برایم خرید بابا بود
کسی که شیر مرا سرکشید مادر بود
کسی که پول به دستم سپرد بود پدر
کسی که کفش و جورابی خرید مادر بود
کسی که در عوض پروراندن بنده
فقط به تیپ خودش میرسید مادر بود
کسی که نیمه شب، از جیغ و جار بیوقتم
خطوط چهره به هم میکشید مادر بود
تمام آنچه که گفتم مزاح وشوخی بود
چرا که سوژه شعر جدید مادر بود
چو پخت نان خودش طبع شعر ما فرمود
کسی که بهتر از این نان پزید مادر بود
کسی که خلد برین را بدون سرقفلی
ز محضر خود ایزد خرید مادر بود
***
زمین برای هنرمندان
روزگاری… (بگو هفهشده سال
پیش از اینها، که رفتهام از یاد)
یک هنرمندِ فاقد مسکن
رفت روزی وزارت ارشاد
چون دَم در رسید، با خود گفت:
«میروم تو، هر آنچه بادا باد»
نوک بینی خود گرفت و رفت
راست پیش وزیر و پس اِستاد
گفت: «در روز اول خلقت
که خدا این جهان نمود آباد
چون به مستضعفین زمین بخشید
اسم این جانب از قلم افتاد
حال، البته با کمی تأخیر
من به خدمت رسیدهام، دلشاد
تا مگر قطعهای زمین بخشید
بروم منزلی کنم ایجاد»
گفت با وی وزیر، با لبخند:
«بنده از دیدن شمایم شاد
چون هنرمند قدر می بیند
باید الحق به صدر بنشیناد
مینویسم زمین به اسم الان
میدهم خدمت شما استاد!
آن گه از «قطعهی هنرمندان»
قطعهای هم به شخص ایشان داد
***
مامور و زن
دید مأموری زنی را توی راه
«کو همیگفت: ای خدا و ای اله»
تو کجایی تا شوم من همسرت
وقت خواب آید بگیرم در برت
تاپ پوشم بهر تو با استریچ
گاه می نوشم به همراهت سنایچ
پا دهد، صندل برایت پا کنم
تا خودم را در دل تو جا کنم
زانتیایت را بشویم روز و شب
داخلش بنشینم از درب عقب!
در جلو آنکه نشیند، آن تویی
در حقیقت صاحب فرمان تویی
گر تو گویی، شال بر سر مینهم
گر تو خواهی، موی را فر میدهم
موی سر مش میزنم از بهر تو
یکسره حتی به وقت قهر تو
از برای توست کوته آستین
پاچهی شلوار من هم همچنین
غیر یک کیلو النگو توی دست
پای من بهر تو پُر خلخال هست
بهر تو مالم به صورت نیوهآ
یک گرم، یا دو گرم … یا این هوا!
اودکلن بر خود زنم پیشت مدام
تا که بوی گل بگیرد هرکجام
میروم حمام گرم کوی تو
میزنم سشوار، رو در روی تو
گر که حتی مو نباشد بر سرم
من کُلهگیس از دبی فوراً خرم!
ای فدایت ریمل و بیگودیام
وی فدایت لنز و عینک دودیام
من برای توست گر «روژ» میزنم
گر جز این بودهست، کمتر از زنم!
از برای توست این روژ گونهام
ور نه بهر غیر، دیگر گونهام
خاک پای توست خطّ چشم من
تا درآید چشم هر مرد خفن
لاک ناخنهام ناز شست تو
ناخن مصنوعیام در دست تو
بهترینها را پَزَم بهر غذا
پیتزا و شینیسل و لازانیا
با دسر بعدش پذیرایی کنم
همرهش یک استکان چایی کنم
ای به قربان تو هر چه با کلاس
میشوم خوشتیپ بهرت از اساس
بهر تو تیپ جوادی میزنم
گر نخواهی، تیپ عادی میزنم
«گر بگویی این کنم یا آن کنم»
من دقیقاً ای عزیز آن سان کنم
من برایت میشوم اِندِ مرام
گر که باشد سایهی تو مستدام
کاش میشد من ببینم رویکت
واکنم گلسر، زنم بر مویکت
گفت مأمورش که: ای زن، کات کن!
کمتر از این، خلق عالم مات کن
چیست این لاطائلات و ترّهات؟
حاسبوا اعمالکن، قبل از ممات
بوی کفر آید ز کُل جملههات
این چه ایمانی است؟ ارواح بابات!
تیپ تو بوی تساهل میدهد
نفس آدم را کمی هل میدهد
حرفهای تو خلاف عفت است
بدتر از ایمیل و یکصد تا چت است!
آنچه کلاً عرض کردی، نارواست
«مفسدٌ فی العرض» بودن هم خطاست
با خدایت مثل آدم حرف زن
گر که قادر نیستی، اصلاً نزن!
از خدا چی چی تصور میکنی
کاین چنین با او تغیر میکنی؟
شل حجابا! دین ادا اطوار نیست
جای کوتهمانتوی سرکار نیست!
باید آموزی کمی علم کلام
حق همین باشد که گویم، والسلام!
چون به پایان آمدش مأمور حرف
از خجالت آب شد زن مثل برف
گفت: ای مأمور، حالم زار شد
از مرام خود دلم بیزار شد
حرف تو هر چند توی خال زد
در نگاهم لیک ضدّ حال زد
از سخنهای تو من دِپْرِس شدم
گر طلا بودم دوباره مس شدم
من پشیمان گشتم از ایمان خود
میروم اکنون به کفرستان خود
بعد از این ریلکس میگردم دگر
کاملاً برعکس میگردم دگر
پس سر خود را گرفت و گشت دور
با دلی آشفته و چشمی نمور
ناگهان در توی ره، مأمور را
تلفن همراه آمد در صدا
یک نفر در پشت خط از راه دور
گفت با مأمور: کای مرد غیور
این چه برخوردی است که مورد پَرَد؟
مُردهشور این طرز ارشادت برد!
از چه زن را ول نمودی در فراق؟
أنکر الأشخاص عندی ذوالچماق
تو برای وصله کردن آمدی
نی برای مثله کردن آمدی
ما برون را بنگریم و قال را
منتها یک خوردهای هم حال را
این زنی که تو چنین پرّاندیاش
فاسد و فاسق پس آنگه خواندیاش
هیچ میدانی که خیلی زود زود
او «فرار مغزها» خواهد نمود؟
این فضای اجتماع حالیه
گر چه هر چه بستهترتر(!) عالیه
مصلحت میباشد اما بعد از این
باز گردد یککمی مانند چین
پس به محض قطع این تلفن بدو
دامن زن را بگیر و گو مرو
(دامنش را گر گرفتی در مسیر
در حد شرعیش اما تو بگیر!)
رفت مأمور از پی زن با دلیل
گر چه در ظاهر بسان زن ذلیل
دید زن را در خیابان صفا
رفت و گفت او را: که ای خواهر بیا!
بعد از این تو ترک قیل و قال کن
با خدا هر طور خواهی حال کن
توی هیچ آداب و ترتیبی مکوش
هر چه میخواهد دل تنگت بپوش