فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 دی 1403

پایگاه خبری شاعر

رضا براهنی

تصویر تست

رضا براهنی

 زندگینامه

رضا براهنی متولد تبریز

تاریخ تولد : ۲۱ آذر  ۱۳۱۴
حوزه فعالیت شاعر، مترجم، نویسنده، منتقد، پژوهشگر، روزنامه‌نگارسوابق لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه تبریز 
دکترای زبان و ادبیات انگلیسی از ترکیه 
برگزاری کارگاه نقد، شعر و قصه نویسی در دهه هفتاد 
برنده جایزه بهترین روزنامه نگار حقوق انسانی در سال 1356
آثار
مجموعه شعر 
آهوان باغ (۱۳۴۱) 
جنگل و شهر (۱۳۴۳) 
شبی از نیمروز(۱۳۴۴) 
مصیبتی زیر آفتاب(۱۳۴۹) 
گل بر گسترده ماه(۱۳۴۹) 
ظل الله(۱۳۵۸) 
نقاب‌ها و بندها (انگلیسی)(۱۳۵۶) 
غم‌های بزرگ(۱۳۶۳) 
بیا کنار پنجره(۱۳۶۷) 
خطاب به پروانه‌ها 
اسماعیل(۱۳۶۶)

رمان 
آواز کشتگان 
رازهای سرزمین من 
آزاده خانم و نویسنده‌اش، ناشر: انتشارات کاروان 
الیاس در نیویورک 
روزگار دوزخی آقای ایاز 
چاه به چاه 
بعد از عروسی چه گذشت

نقد ادبی 
طلا در مس 
قصه‌نویسی 
کیمیا و خاک 
تاریخ مذکر 
در انقلاب ایران 
خطاب به پروانه‌ها یا چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم 
گزارش به نسل بی سن فردا

نمونه اشعار:

رثاي غزاله

 

 (در رثاي غزاله عليزاده) 

لا 

حالي كه به نخجير آيي از كشمير 

شالي از دريا آيي با 

حالي كه به آن گوديِ بي ما آيي

و سياه آيي خوابايي از مخفيدر

 حالي كه نداني كه نميداني نه، داني ميداني

 با آن لب بالا برگشته بالا

 لالا لالا تو غزاله لا

 حالي كه تو بازوها را خالي كردي از خيل سودا

 برگشتي به زبانِ پيش از بودنِ خود لا

 با سينه ي مغروري مفرد سرشاري از خود بي شيرازه لا لالا لا

 “گِريم تا او نكشاند خود را

ما را بِكشد خود را نكشاند”

 اين را يك زنكودك عاشق پيش از خود مرگيدنِ او ميگفت

حالي كه بجنباند به بيابان سر را گورآهو

كه ببوساند خود را به فضاي پوشان

كه بيندازد دنيا را شرقي در مخفيدر

نه، داني ميداني تو غزاله لا

خوابي و بخواني خوابي و بخواني دربردر

اويانم دنيا را تا زيبا شد

 بِتوام خود را تا حدِ نمنيدن

لالايم تا مرز خود ــ مرگيدن

كه شوم كفنش

و زنيدن را طلبم

 بت چيني خفته در پرده

كه خراسانِ ابروهايش آمودريا را دربردر

 حالي كه مويم نيمه ي آن مينياتور بي عاشقه را مويم لا

 خشك آيد آن جنگل كه تو را از خود ناويزد ها خشك آيد!

نيمه ي آن بي عاشقه را لا حالا مويم

معشوقه در گوديِ آن شانه ي خوابآور و خرابآباد

 طاوسي روي آور

محزونه ي ذيلِ ناهيدِ باران بالا بالا بارانِ بالا

 و بلايي مشتق از شقه ي شاعر و كفن در وا

به نخفتن گفته آري و جهان را اما خفته آن جا‌ در مخفيدر

 حالا به مصاف آيد با مور آن جا آن ميلاوِ (1) رودكي ي ريگِ آمودريا

و زبانش ميلاويه از او و سه بوس از آن سبزه با لبهاي بي چشمِ شاعر

 لالا تو غزاله لا لالا

 مويم لا بي صاحبِ “شبهاي تهران” (2) را

 و نگفتن را گويم گفتن را كه نگفتن را گفتن لا

و زنيدن را طلبم

اويانم دنيا را تا زيباشد

 نمنم از از

از از نمنم اي “راحله” (3) ي “گردوشكنان”، گويم با باتو بي از

 و جلوتر نروم طاهر شدنت را نتوانم ديدن زيرزميني شدنت را نتوانم

 و بيايم اين زيرزمين كه هسته ي خرما را برميگيريم

و مغز گردو را در خرما ميكاريم

طاووسي روي آور در مغز گردو در خرما لا لا

گيسو از روي پيشاني با انگشتي خونين به كنار

و طراوت غوغا

تو غزاله لا لا لا

2

مان آن رسیده است/که دوست داشتن/صدای نغز ِ عاشقانه ای شود
که از گلوی گرم ِ تو طلوع می کند
بیا کنار ِ پنجره
و خضر ِ سبز پوش را که یک زمان
بلند وُ تابناک ایستاده بود در چمن
و آبشار ِ سبز ریش ِ او ز شیب ِ سرخ گونه هاش
رسیده بود تا به زیر ِ سینهءقدیم ِ این جهان
و کاسه ای ز آب ِ جاودانگی به دست داشت
به من نشان بده
بیا وُ قطره ای از آن پیاله را به حلق ِ من فروچکان
و آفتاب را نشان بده
که می لمد به روی سبزه های گرم
نسیم را نشان بده
که می وزد چنان خفیف وُ نرم
که گوییا نمی وزد
مرا به خواب ِ عشق ِ اوّل ِ جوانی ام رجوع داده ای
به من بگو چگونه این جهان جوان شود
بگو چگونه راز ِ عاشقان عیان شود
عطش برای دیدن ِ تو سوخته زبان ِ من
به من بگو،عطش
چگونه بی زبان،بیان شود
تو مهربان ِ من،بیا کنار ِ پنجره
و پیش از آن که قد ِ نیمه تیرسان ِ من کمان شود
بهار را به من نشان بده
بگو که سرو ِ سرفراز ِ ما دوباره در چمن، َچمان شود
به چهره ها و راه ها چنان نگاه می کنم که کور می شوم
چه مدّتی ست دلبرا،ندیده ام تو را؟
تو مهربان ِ من ،بیا کنار ِ پنجره
هلال ِ ابروان ِ خویش را
فراز ِ بدر ِ چهره ات،برابرم نشان
که خشکسال ِ شعر ِ من شکفته چون َجنان شود
شکسته بود کلك ِ من،ز یأس ِ بی امان ِ من
تو مهربان ِ من،بیا کنار ِ پنجره
که تا به جای آن که بوریا شود ِنیِ ِ زمانِ ِ من
خورَد تراشِ ِ عشق، ِنیستان ِ من
چو خامه ای شود که سر سپردگی ش
سپرده با بَنان شود
نگاهِ آخرینِ ِ من اگر همین روا بوَد
که لحظه ای،برای لحظه ای فقط
بهار،منظر ِ نگاه ِ من شود
تو مهربان ِ من،بیا کنار پنجره
بهار را به من نشان بده
و پیش از آن که شب فرا رسد
و عمر،مثل ِ آب ِ جاودانگی
به عمق ِآن محالِ ِ تیرگی نهان شود
تو مهربان ِ من،بیا کنار ِ پنجره
که آفتاب ِ روحِ ِ من عیان شود