هوالمحبوب
با قدمای بلندارتفاع ۴۰۲ رو بالا می رفتم، آخه خورشید داشت غزل خدا حافظی رو می خوند.
کوله پشتی رو توی سنگر گذاشتم با اینکه خیلی خسته بودم دلم نیومد بشینم چند بسته نخودچی و کشمش برداشتم و زدم به دل کانال، چند قدمی که رفته بودم نوجونی رو دیدم که پاهاشو قلاب کرده بود دو طرف کانال تا بتونه سنگرای روبرو شو ببینه، آخه ارتفاع کانال یه نیم متری از قدّش بلند تر بود. قبل از اینکه به او برسم
یه نگاهی به من انداخت و رگبار گلوله رو گرفت سمت عراقیا و سریع پرید کف کانال.
حالا تقریبا نزدیک شده بودم سلام کردم، اما انگار سلامَم و نشنیده بود بغل وا کرد و گفت.(افتخار دِیِنْ اَ مِیِنْ ای ورا)
بغلش کردم و پیشونی شو بوسیدم و گفتم اومدم روحیه بگیرم دلاور مرد.
یکی دو بسته نخودچی بهش دادم.
گفت (دَسدِ تا بی بِلٰا)،
گفتم، بلا از اونایی دور که دلشون با شما هاست و فراموشتون نکردن و یه جورایی
می خوان بگن که تنها نیستین.
تا انتهای کانال رفتم و چند بسیجی عاشق و دیدم و حال دلم خوب شد و برگشتم.
برگشتنی از کنار همون نوجون رد شدم،
چند قدمی که رفته بودم با لهجهٔ شیرین محلی گفت (به جانِ خُودْما حَجی خُوِ خُوشِ اَزی بعثیای بِشِرَف مِگیرِم)
گفتم مطمئن هستم همینطوره، برگشتم دَس رو شونش گذاشتم و گفتم بچه کجایی عزیز دلم.
با غرورخاصی گفت.
” دهسرخ نیشابور…
چند روز بعد که دوباره رفته بودم،
سراغ شو از فرمانده گرفتم.
بنده خدا اصلا انتظار شو نداشت یه نگاهی به آسمون کرد و بغضش ترکید.
لابلای هق هق گریه ش شنیدم که می گفت.
دو روز پیش پسرم ”سید جواد” کنار تانکر وضو می گرفت که خمپاره اَمُونش نداد و…
ادامهٔ حرفای سید رو نشنیدم،
توی حال و هوای ابری چشام این غزل اومد سراغمو زیر لب زمزمه کردم…
ـــــ ـــــ ـــــ
در دفتر دل می نویسم داستانت را
شور آفرینی های رزم بی امانت را
هر چند کوچک بودی اما در تومی دیدم
اندیشهٔ مردانه و تاب و توانت را
اسطوره حق باوری ای افتخار عشق
با خون سرخ ات مشق کردی امتحانت را
باید عروجت را بفهمد هر چه آئینه ست
باید که زیبا تر ببینند آرمانت را
با خط زرین می نویسم تا که بشناسند
روح جوانمردی و قلب مهربانت را
گاهی پناهم می شود آرامش مسجد
شاید دوباره بشنوم صوت اذانت را
بعد از تو می خوانند ای عاشق بدون شک
زیبا ترین گل واژهی سرخ زمانت را
#محمد صادق بخشی