در تـو، ای دوست بـه خون ریختـنم داری رایتو همین روی نما، تیغ خود از خون پالایتن من موی شده، غم نیز گرهی شد در ویناوک غـمزه زن و آن گـره از مو بـگـشـای…
در تـو، ای دوست بـه خون ریختـنم داری رای | تو همین روی نما، تیغ خود از خون پالای |
تن من موی شده، غم نیز گرهی شد در وی | ناوک غـمزه زن و آن گـره از مو بـگـشـای |
مـی کـنـم هـر نـفـســی نـالـه ز دم دادن تــو | کاستـخوان تـهیم در دم سردت چون نای |
در پــیـت رفــت دل ســوخــتــه و داغ بــمـانـد | خستـگی چـون بـرود داغ بـماند بـر جـای |
وای کــردم کــه مـگــر غــم ز دلــم بــرخــیـزد | گر دل این اسـت ازو هیچ نخـیزد جـز وای |
دل دریـن بــود کـه نـاگـاه بــدیـدم رخ دوســت | بـاز دیوانه شد این عقل نصیحـت فرسای |
عشق می گفت که خسرو، تـو مرا می دانی | چـون امان یافتـه ای پـیش دلیری منمای |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج