فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 25 دی 1403

پایگاه خبری شاعر

داستان:

داستانک

داستانک ولد زنا

نه رنگ چشمانش مثل من بود نه در فیس صورتش از من اثری بود. ولد زنایِ حرام زاده‌ای را آورده بود و می‌خواست به عنوان بچه‌ به من قالب بکند.
من چشم‌هایم میشی بود و سارا مشکی، اما چشم‌های نوزاد سبز بود. معلوم نبود تخم چه مادر به خطایی بود.
سارا را با حرامزاده‌اش از خانه بیرون انداختم…
یک هفته بعد زنگ زد. اصرار داشت که برگرد. می‌گفت می‌خواهد ثابت کند که بچه، مال دو تای ماست.
نقشه‌ای در ذهنم خطور کرد. قبول کردم.
– عصر منتظرتم؛ فقط اون ولد زنا رو نبینم!
آمد. با سرشکستگی و ناراحتی وارد شد. روی کاناپه نشست. فنجان قهوه را جلویش گرفتم. با دست‌‌های ظریفش گرفت و با مظلومیت به من نگاه کرد. وقتی نگاهش کردم دلم سوخت؛ اما وقتی یادم آمد که چطور با آبرو و حیثیت من بازی کرده است؛ حالم به هم خورد.
هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت: آمده‌ام که به تو ثابت کنم بچه از توست.
اما ناگهان روی مبل ولو شد؛ سیانور اثر کرده بود.
تکه کاغذی از دستش به زمین افتاد. برگه‌ی آزمایش DNA بود.

#زانا_کوردستانی

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان :